بحران اقلیمی و فرصتهای پولسازی
بحران اقلیمی و فرصتهای پولسازی
07 آگوست 2020
فقط پارانوییدها جان بدر می برند
فقط پارانوییدها جان بدر میبرند نوشته اندرو گروو
24 آگوست 2020
بحران اقلیمی و فرصتهای پولسازی
بحران اقلیمی و فرصتهای پولسازی
07 آگوست 2020
فقط پارانوییدها جان بدر می برند
فقط پارانوییدها جان بدر میبرند نوشته اندرو گروو
24 آگوست 2020

نگاهی به زندگی و آثار چارلز دیکنز

رمانهايش از پرفروش ترين های تمام تاريخ ، در تمام زبان ها هستند. در آنها نهصد و هشتاد و نه شخصيت زنده و بياد ماندنی خلق كرد. بيش از يك مصلح سياسی در بهبود وضع محرومان جامعه موفق شد. این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به واکاوی کودکی چارلز دیکنز و نقش آن در انتخاب مضامین و روش نگارش او در ادبیات قرن نوزدهم انگلستان می‌پردازد و ناشنیده‌ها را بازگو می‌کند.

لینک مطلب در موسسه مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE

وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE


چارلز دیکنز مشهورترین نویسنده انگلیسی زبان در قرن نوزدهم بود و یکی از پرفروش‌ترین نویسنده‌ها در تمام تاریخ. شاید دیکنز قدیمی جلوه کند با آن کت فراک و یقه مخمل و ریش بزی و پاپیونش ولی خیلی حرفها برای دنیای امروز دارد و علتش، آرزوی بزرگش بود: باور داشت نوشتن در درست کردن مشکلات دنیا نقش بزرگی دارد.
اول: سرگرمی
دیکنز فقط نمی نوشت از همان اول نشانه هایی داشت که استعداد زیادی برای اجرا و نمایش دارد؛ بچه که بود در آشپزخانه، تئاتر اجرا می کرد. در میکده محله‌شان روی صندلی می ایستاد و می‌خواند. قبل از رادیو تلویزیون، مردم می رفتند به مراسم کتابخوانی دیکنز ، تا برنامه یک شومن استثنایی را تجربه کنند. با اینکه اغلب خوشایند دوستان ادبی‌اش نبود، سرگرمی در مرکز اهداف دیکنز باقی ماند.
همیشه امیدوار بود ما را به مسایل مهم علاقمند کند. شرارت جامعه ای که داشت صنعتی می‌شد، شرایط کار در کارخانه ها، کودکان کار، فخرفروشی‌های خبیثانه در اجتماع، بی لیاقتی دیوانه کننده دیوان سالاری دولتی. بطور نظری می‌دانیم که این مسایل و مصداقهای امروزی شان مضامین ادبی ارزنده‌ای هستند ولی اگر صادق باشیم باید اعتراف کنیم خیلی جذاب نیستند که بخواهیم موقع خواب یا در فرودگاه در موردش رمان بخوانیم.
نبوغ دیکنز این بود که کشف کرد آرزوی بزرگ آموزش جامعه درباره کاستی‌هایش، لازم نیست آن طور که منتقدان می‌گویند، ضد تفریح و سرگرمی  باشد. یک طرح داستان باحال، سبک وراج و پرگو، شخصیتهای دلقک صفت، لحظات گریه دار و آخر قصه شاد. این فکر را رد کرد که انتخاب در ادبیات بین این دوتاست:
وزین و ملال انگیز
یا پرطرفدار و سطحی
برنامه اش آموزش از طریق سرگرمی بود چون می‌فهمید ما آدمها چقدر آسان در مقابل یادگیری درسهای سخت اما مهم مقاومت می کنیم. دیکنز اهمیت دارد چون در زمان خود تلاش می‌کرد چیزی را بفهمد که در زمانه ما هم حیاتی است: چطوری مسایل مهم را جذاب و دلربا ارایه کنیم.
دوم: همدردی
چارلز دیکنز در پورت اسمیت در فوریه ۱۸۱۲ زاده شد.  پدرش کارمند دفتری نیروی دریایی بود. بخاطر ماموریتهای مختلف پدر، لازم بود مدام در سفر باشند. اوایل زندگی مرفهی داشتند ولی همیشه سایه مشکلات مالی بالای سرشان بود. وقتی فقط ده سالش بود مجبور شد مدرسه را رها کند چون والدینش پول همان شهریه کم را هم نداشتند. فرستادندش به  لندن تا در یک کارخانه رنگ کار کند که یک جور پولیش با برق تیره برای فلزات درست می کرد که آن زمان طرفدار داشت. تجربه دلخراشی بود دیکنز کوچولو از آن دودها متنفر بود و آن سرعت کرخت کننده‌ کارهای تکراری. همکارانش قلدر و خبیث بودند. بعد، پدرش را بخاطر قرض دستگیر کردند. آن زمان در انگلیس مقروضان را با خانواده به زندان مینداختند  تا بالاخره بتوانند قرضشان را بدهند.
در نتیجه کل خانواده به زندان بدنام بدهکاران در لندن منتقل شدند. غیر از دیکنز کوچولو که همان دور و بر اتاق گرفت تا به شغل وحشتناکش مشغول باشد. بخشی از محبت همیشگی مردم نسبت به دیکنز از اینجا می آید که یک حس قوی به متزلزل بودن زندگی دارد و عمیقا با قربانیان این بی ثباتی همدردی می کند.
وقتی زندگی اش بهتر شد: در اوایل دهه سوم عمر فهمید یک روزنامه نگار فوقالعاده است. هیچ وقت رنجهای خودش‌ را فراموش نکرد و با هوشمندی بکارشان بست؛ همیشه شخصیتهای نازنین را می‌گذاشت در موقعیتهای وحشتناک انگلستان عهد ویکتوریا. کارخانه رنگرزی در دیوید کاپرفیلد از چشم دیوید جوان توصیف می‌شود؛ یک بچه حساس و باهوش و جذاب. دیوید جوانی های خواننده است یا پسرش یا برادر زاده اش.
دیکنز می‌گوید تصور کن یکی مثل خودت یا کسی که دوست داری در شرایطی مثل این باشد. وقتی راجع به نوانخانه ها می نویسد که اردوگاه های کار اجباری بودند، برای مردمی که نمی توانستند از پس خرج‌هایشان بر بیایند، کاراکتر اولیور توییست را  به این شرایط می فرستد که اتفاقا از یک خانواده مرفه است و طی حوادث دردناکی از آنها جدا شده. اولیور اصلا نمونه آن آدمهایی که  به نوانخونه می‌روند، نیست. برای این رفته آنجا که خواننده های دیکنز که معمولا پولدار بودند بتوانند تصور کنند اگر خودشان آنجا بودند چه  اتفاقی می‌افتاد؟
در یک مورد وقتی دیکنز از فلاکت زندان بدهکاران حرف می‌زند در همراهی یک لوده دوست داشتنی است. یک آدم پریشان ولی خوش قلب و دوست داشتنی به نام آقای مکابر. آن تصور زمینه ای و راحت طلبانه که فقط آدمای ناجور قرض بالا می‌آورند و زندان می‌افتند، نابود می‌شود.
دیکنز یک فرض اساسی داشت: بله همه می‌دانستند نوانخانه و شرایط وحشتناک کاری و زندان بدهکاران وجود دارد. اینها حقایق آشکار انگلستان اوایل قرن ۱۹ بود. نکته اینجا بود که آدمهای مرفه، آنهایی که قدرت تغییر اوضاع را داشتند، کلا زیاد حس اضطرار شرایط نداشتند. حس نمی کردند که این مشکلات شخصا به آنها مربوط می‌شود.
پس دیکنز از تجربه خودش استفاده کرد تا آدمها کنجکاو بشوند و نسبت به بدبختی آدم‌هایی حس دلسوزی کنند که معمولا از نظر عاطفی از آنها فاصله دارند. دیکنز نگفت ببین آنها چه شرایط بدی دارند. گفت ببین چه بد می‌شد اگر تو در آن شرایط بودی. در یک دنیای آرمانی لابد ما به مساوات به فکر همه هستیم. ولی در واقع دغدغه ما بیشتر در جهت بدبیاری های آنهایی است که می شناسیم و از آنها خوشمان می آید.
پس اگر مثل دیکنز پروژه شما جلب توجه نسبت به یک نابسامانی در سیستم است، استراتژی دیکنز عالی است. اول کاری کنید ما آدمهایی را که زندگی سختی دارند، دوست داشته باشیم، و فقط آن موقع است که ما احساس می کنیم مساله به ما مربوط است.
سوم چیز های جالب و معمولی
کار دیگری که دیکنز کرد تا ما را در رسالت بلندپروازانه اش با خودش همراه نگه دارد این بود که مدام نشان می‌داد چقدر خوب جنبه‌های گرم و نرم و خوشایند و لذت بخش زندگی را می‌فهمد.  نمی خواست بگوید اهداف بزرگ به این معنی است که شما نمی توانید راحتی و خوشی های کوچک زندگی را دوست داشته باشید.  مخصوصا دیکنز در نشان دادن لذت ها و خوشی های خانه و خانواده موفق بود. در یکی از رمان هایش ما را به خانه یک آدم دوست داشتنی و عجیب و غریب می‌برد کسی که خانه کوچک حومه شهرش را به شکل یه قصر مینیاتوری درآورده  که حتی یک پل معلق دارد که می‌شود بالا کشید و خانه  را از دنیای وحشی بیرون محافظت  کرد.
دیکنز  پیک نیک، بازی کریکت در پارک، خرید یک کراوات جدید، دونات، نشستن کنار آتش جمع کردن رفقا برای شام، لحاف گرم و رفتن به تعطیلات را دوست داشت. می‌گوید یک آدم خوب و مقید بودن به این معنی نیست که خوشی های کوچک زندگی را عار بدانیم. این یک عنصر کلیدی در استراتژی کلان دیکنز است. چون می‌داند که مشکل است کاری کنیم مردم به مسائل سخت فکر کنند، مگر اینکه از این شناخت عمیق شروع کنیدکه  اوضاع در زندگی همین الان چطوری است. در غیر این صورت به نظر دیگران سرد و وسواسی خواهید رسید.
چهارم: کسب و کار
دیکنز جنبه عملگرایانه کار نوشتن را خیلی جدی می‌گرفت. به شدت پر کار بود شیره کتاب‌ها رو می کشید به شدت حواسش به قوانین کپی رایت، میزان فروش کتاب و میزان سودش بود. ولی دیکنز فقط نمی خواست رمان های زیاد بفروشند می‌خواست اوضاع دنیا را عوض کند ولی دقیقا می دانست که کتاب اثرگذار نخواهد بود مگر اینکه در مقیاس وسیع منتشر بشوند و امورات کسب و کار خوب پیش برود. نوشته هایش توجه ما را به خیلی از مشکلات جلب می کنند؛ قوانین بد، وضعیت دردناک مدارس، پارتی بازی های لگام گسیخته و شرایط کاری خشن.
 ولی تلاش نمی‌کرد یک برنامه خاص برای اصلاحات ارائه بدهد. اگر از او می‌پرسیدید دولت دقیقاً باید چه کار کند که شرایط کار در کارخانه ها بهتر بشود، یا نظام حقوقی بهتر است چه جوری باشد، این طور نبود که یک سیاست دقیقا بررسی شده به عنوان جایگزین در آستینش داشته باشد.
 کاری که داشت می‌کرد این بود که احساس و افکار عمومی را شکل بدهد. که این جوری کار برای کسانی که می خواستند از طریق پارلمان قوانین جدید تصویب کنند یا منابع مالی برای بهبود شرایط محلی جمع کنند، ساده می شد. مردم خیلی راحت تر می‌توانند هدف اقدامات سیاسی را درک کنند وقتی که مساله در اولویت  ذهنی مردم قرار بگیرد و از نظر عاطفی و روانی احساس نزدیکی بیشتری به موضوع بکنیم.
 خیلی علاقه مند بود که تلاش کند به دنیا کمک کند. به شدت به درد و رنج دیگران حساس بود. ولی در زندگی شخصیش اوضاع خیلی خوب پیش نرفت. شوهر یا پدر خوبی نبود. در ۱۸۳۷ با کاترین هوگارت ازدواج کرد وقتی که در میانه دهه سوم زندگی بود. ده تا بچه داشتند که ۸ تا  به بزرگسالی رسیدند. ولی  زنش را کم استعداد و منفعل می دانست. در میانه دهه پنجم زندگی عاشق یک هنرپیشه ۱۹ ساله شد الن ترنن. نمیتوانست طلاق بگیرد. عرف جامعه این اجازه را به یک آدم شناخته شده نمی داد. ولی دیگر باهم زندگی نکردند و زنش بعد از ۲۰ سال ترکش کرد و دیگر هرگز هم را ندیدند.
 به هیچ کدام از بچه هایش علاقه نداشت و فکر می کرد عاطل و باطل هستند و همیشه فقط میخواهند تیغش بزنند. بچه هایش مستعد افراط در نوشیدن و قمار بودند. دیکنزیادآور تلخی است از تعارض های وحشتناک بین دلبستگی های مختلف زندگی. برای کارش به شدت جدی بود از جان مایه گذاشت. اگر لازم بود تا دیروقت بیدار می ماند. اول صبح سر کار می رفت خودش را خسته می کرد. ولی در مورد فرزندان و بچه هایش به زحمت قدمی برمی داشت خشک و رسمی بود و سرد و دور.  می‌شود سرزنشش کرد و گفت که باید همسر و پدر بهتری می بود.
 میشود هم  کمی  حس همدردی با او داشت به خاطر محدودیت های وحشتناک طبیعت انسان که باعث میشود نتونیم به طور همزمان در دو کار مختلف خیلی خوب باشیم. بد نیست که کمی از دلسوزی این رو در مورد خودمان هم داشته باشیم چون در واقع الان ما هستیم که به این همدردی نیاز داریم.
در هشتم ژوئن ۱۸۷۰ در ۵۸ سالگی فوت کرد بعد از یک روز کاری معمولیِ پرمشغله. اولین بخش های رمان ۱۵ اش را نوشته بود. نشریه گاردین در اعلامیه فوتش در روز بعد نوشت: «در هرکجا که زبان انگلیسی تکلم می شود، اطلاعیه ای که ما امروز صبح در خصوص درگذشت آقای چارلز دیکنز منتشر می‌کنیم، مایه حسرتی عمیق خواهد شد. در نخستین ساعات شب گذشته کاشف به عمل آمد که رمان نویس برجسته در خانه‌اش درگتس هیل کنت دچار سکته و فلج شده است.»
 قدرت دیکنز تنها در چیزهای خاصی که نوشت نبود. چیزی که تاثیر گذار تر است اندیشه های بزرگتری بود که در تمام عمر به آنها وفادار ماند. اینکه وظیفه نوشتن و هنر به طور کل این است  که خوبی را جذاب و خواستنی کنیم تا این که آموختن درس های معذب کننده برایمان راحت تر و قابل تحمل تر شود، و اینکه همدردی هایمان وسیع تر بشوند اینجوری که بتوانیم با آدم هایی همزاد پنداری کنیم که ظاهر زندگیشان شبیه ما نیست ولی باطنشان خیلی هم با ما بی شباهت نیست.
مدرسه زندگی فارسی
ترجمه و صدا: ایمان فانی

1 دیدگاه

  1. Anoosh گفت:

    سلام
    من واقعا از کار و دوبلاژ شما لذت می برم. بسیار روان و حرفه ای است و اموزنده.
    متشکرم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!