عقده، اسطوره و اضطراب : آنچه یونگ را در مقابل فروید قرار داد
در این پادکست نگاهی دوباره می اندازیم به اختلاف اساسی در اندیشه یونگ و فروید و آنچه این دو را در مقابل هم قرار داد.
داستانهای زیادی درباره رابطه عجیب و پرنشیبوفراز دکتر کارل گوستاو یونگ و دکتر زیگموند فروید نقل شده است. روایت رسمی این است که وقتی یونگ و فروید برای اولین بار با هم ملاقات کردند، آنقدر مجذوب افکار یکدیگر شدند که سیزده ساعت بلاوقفه با هم صحبت و بحث کردند و بعد این دوستی ادامه پیدا کرد. یونگ که جوانتر از فروید و تحت تأثیر عقاید و اندیشههای فروید بود به شدت مورد حمایت او قرار گرفت. دکتر فروید امید زیادی به یونگ داشت به حدی که نسبت او به خودش را به نسبت یوشَع به موسی تشبیه کرده بود. موسی قوم یهود را از مصر خارج کرد اما نتوانست آنها را به سرزمین موعود برساند و قبل از رسیدن به سرزمین موعود متوقف شد. این یوشع، یا جاشوا، بود که قوم برگزیده را به سرزمین موعود وارد کرد. فروید با این تشبیه نشان داد که معتقد است بعد از خودش، یونگ سنت روانکاوی را ادامه میدهد و به حدی از پیشرفت میرساند که مورد قبول همگان قرار میگیرد. در واقع، به دلیل شرایط اجتماعی و فرهنگی زمان فروید، او فقط تا آنجا میتوانست پیش برود که ایده اولیه روانکاوی را مطرح کند و مردم را از عقاید و باورهای گذشتهشان بیرون بکشد؛ فروید ادامه این مسیر تا تثبیت و مقبولیت کامل علم روانکاوی را بر عهده یونگ گذاشته بود. این تشبیهی که فروید به کار برده نشاندهنده عمق رابطهاش با یونگ است.
یونگ و فروید با هم سفری به آمریکا داشتند. نقل است که یونگ به فروید میگوید: «آمریکاییها نمیدانند که ما داریم طاعون را به آمریکا میبریم». در حقیقت، این جمله نوعی رجزخوانی و استعاره از این است که با ورود روانکاوی توسط فروید و یونگ به آمریکا، تلاطم و انقلابی در آنجا ایجاد خواهد شد. میزبان یونگ و فروید در سفر آمریکا، روانشناس مطرح و نابغه، ویلیام جیمز بود که نویسنده کتاب اصول روانشناسی The Principles of Psychology است. موضوع جالب توجه این است که ویلیام جیمز بیشتر تحت تأثیر یونگ قرار گرفت و تمایل چندانی به ایدهها و تفکرات فروید نشان نداد؛ و البته این یک حس دو طرفه بود و فروید هم از آمریکا خوشش نیامد. این جمله از فروید معروف است که پس از سفر به آمریکا میگوید: «آمریکا یک اشتباه است، یک اشتباه بزرگ» (America is a giant mistake). برای این حس منفی فروید نسبت به آمریکا دلایل متعدد و متفاوتی گفته شده. فروید بزرگشدهی جامعهی وین است که جامعهای متمدن و آدابدان و با رسوم پیچیده بود، به همین دلیل از تمدن و روحیات ساده آمریکایی خوشش نیامد. همچنین، گفته شده که در سخنرانیهای فروید در آمریکا جمعیت زیادی شرکت نمیکردند. از سوی دیگر، نقل است که فروید بیماری مجاری ادرار داشته و بهصورت مکرر نیاز پیدا میکرده که از دستشویی استفاده کند. گویا فاصله سالن سخنرانی تا سرویس بهداشتی زیاد بوده و این باعث شده فروید هر دفعه دچار مشکل شود. همه اینها مشکلات بهظاهر کوچکی هستند که روی هم جمع شدهاند و درمجموع، برای فروید تجربه و خاطرات ناخوشایندی از آمریکا رقم زدهاند.
یکی از فعالیتهای مشترکی که یونگ و فروید در راستای تئوریهای روانکاوی انجام میدادند تفسیر خوابهای یکدیگر بوده است. همانطور که در مصاحبههای باقیمانده از یونگ و در کتابهایش میبینیم، او علاقه زیادی به مطالعه و تفکر در زمینههای مربوط به مرگ، قبرستان، مومیاییها و … داشته است و به همین دلیل، مفهوم مرگ در خوابهایش زیاد تکرار میشده است. شاید یکی از دلایل بروز تنش و رقابت پنهان میان این دو نفر، تفسیر خوابهای یونگ توسط فروید باشد که او را به این نتیجه رسانده است که یونگ آرزوی مرگش را دارد. پیشتر هم یونگ در نامههایش به فروید نوشته بود که ترجیح میدهد رابطهاش با فروید مثل دو همکارِ برابر نباشد بلکه رابطه شاگرد با استاد یا پسر با پدر باشد. فروید طبق عادتِ معمولِ خودش، از هر رابطه پسر و پدری به یاد اسطوره اودیپ شهریار و کشتهشدن پدر به درست پسر میافتد. شاید بدبینی فروید نسبت به یونگ از همینجا آغاز شده و با تفسیر خوابهای یونگ، این بدبینی تقویت شده باشد.
در مجموع، از همه روایتهایی که از رابطهی میان یونگ و فروید وجود دارد و از شواهد تاریخیِ باقیمانده به این نتیجه میرسیم که یک رقابت و تنش پنهان، نوعی ناخشنودی پنهان در رابطهی میان این دو وجود داشته است و در نهایت این فروید است که به این ارتباط را پایان میدهد. فروید در نامهای که به یونگ مینویسد میگوید از نظر او، یکی از آن دو نفر نرمال نیست و بنابراین نمیتوانند این همکاری و دوستی را ادامه دهند؛ و البته فروید نمیپذیرد که ممکن است مشکل از سمت خودش باشد و این خودش باشد که نرمال و طبیعی نیست. او همه مشکلات را از سمت یونگ میبیند.
یکی از دفعاتی که یونگ مشغول تعریف کردن یکی از خوابهایش، با مضمون مرگ و مومیایی، برای فروید بوده، فروید از هوش میرود. ذکر این نکته ضروری است که زندگینامه و بیوگرافی فروید نشان میدهد که مسألهی از هوش رفتن و غش کردن از دوران جوانی و دانشجویی با فروید بوده است، به حدی که گاهی برای روزها نمیتوانسته از خانه خارج شود.
به موضوع اصلی صحبتمان برگردیم؛ ریشه واقعی اختلاف اندیشه و اختلاف تئوریک میان یونگ و فروید کجاست؟ این اختلاف چقدر است و چهطور باید به آن نگاه کرد؟ در برخی از روایتها، این اختلاف نظر تا حدود زیادی به صورت سطحی تفسیر شده است. روایتی وجود دارد که میگوید یکی از پایههای اختلاف میان اندیشه یونگ و فروید، غریزه جنسی است. فروید منشاء بیشتر رواننژندیها، اضطرابها و مشکلات روانشناختی را در انگیزههای جنسی و سرکوب غریزه جنسی میداند. در حالیکه، غریزه جنسی از نظر یونگ، فقط یکی از بیشمار نمادها و نمودهای ارادهی معطوف به حیات است و نه بیشتر. روایتهایی که اختلاف نظر میان یونگ و فروید را عمیقتر بررسی کردهاند بر این باور هستند که منشاء این اختلاف در اعتقاد به اسطوره و مذهب است. از دیدگاه فروید، مذهب یک موضوع پاتولوژیک و نوعی خرافات ناشی از سرکوبهای روانی بشر است. در حالیکه یونگ این نظر را ندارد.
یکی از چیزهایی که باعث شده است اختلاف نظر میان یونگ و فروید به خوبی درک و فهمیده نشود، اصطلاحاتِ منسوب به هر کدام از آنهاست که به نمادی از فلسفه فکری و روانکاوی آنها تبدیل شده است. یکی از این اصطلاحات پرکاربردِ منسوب به فروید، ناخودآگاه یا unconscious است. فروید عقیده داشت که افکار و احساست هر شخص مانند یک کوه یخ است که فقط بخش کوچکی از آن خودآگاه است و بیشترِ آن حاصل ناخودآگاه اوست که حتی برای خود فرد هم ناشناخته است . تنها با تحلیلهای روانکاوی به سطح میآید. یکی دیگر از اصطلاحات فرویدی، سرکوب یا repression است که گاهی suppression نیز نامیده میشود. فروید ناخودآگاه انسان را به یک زبالهدانی تشبیه میکند و میگوید انسان تمام احساسات، افکار و خاطراتی را که برایش ناخوشایند است و نمیتواند وجود آنها را در خودآگاهش تحمل کند به این زبالهدانی میفرستد. این افکار و احساسات به مرور زمان در ناخودآگاه انباشته میشوند تا جایی که به مرز ظرفیت و تحمل روان انسان میرسد و اینجاست که رواننژندیها و مشکلات روانشناختی بروز پیدا میکنند. اصطلاح دیگری که در نظریات فروید بسیار پرکاربرد است، لیبیدو یا انرژی حیات است. از نظر فروید، بخش اعظم لیبیدو یا انرژی حیات متأثر از غریزه جنسی است. البته فروید در نوشتههای بعدیاش سهم مرگ را نیز در لیبیدو به رسمیت شناخته است. فروید معتقد است در روند روانکاوی، فرآیند انتقال یا transference اتفاق میافتد؛ یعنی بیمار به صورت ناخودآگاه، افکار و احساسات سرکوبشدهاش را به روانکاو منتقل کرده و روانکاو را در کسوت همان کسی میبیند که اثر روانشناختیِ حداکثری روی او داشته است، مثلاً پدر یا مادر یا پرستاری که در کودکی باعث بروز زخم و آسیب روانی در او شده است. این اصطلاحاتی که گفته شد، کلماتی هستند که زیاد در روانکاوی فرویدی استفاده میشوند و افراد عمدتاً با شنیدن آنها به یاد فروید میافتند.
از سوی دیگر، اصطلاحات و عباراتی وجود دارند که یونگ و نظریات او را به ذهن متبادر میکنند. یکی از این عبارات ناخودآگاهِ جمعی یا Collective unconscious است. ناخودآگاه جمعی جایی است که اسطورهها، مذهب، داستانها و افسانهها از آنجا میآیند. معمولاً افراد اینطور فکر میکنند که ابتدا فروید ناخودآگاه را کشف کرد و سپس یونگ تبصرهای به نام ناخودآگاه جمعی به آن اضافه کرد. یکی دیگر از اصطلاحات پرکاربرد در نظریات یونگ، کهنالگو یا آرکیتایپ Archetype است. کهنالگوها نمادها و نمودهایی هستند که ناخودآگاهِ جمعی ما خودش را در داستانها و افسانهها با آن بروز میدهد، مانند شخصیتهای پیر دانا، دلقک، سالک یا مبارز و … . از جمله سایر اصطلاحات و عبارات مربوط به نظریه یونگ میتوان به واژههای پرسونا، انیما و انیموس و … اشاره کرد. یونگ تأثیر زیادی در تعریف و گسترش این اصطلاحات و عبارات داشته است به حدی که باعث شده بخشی از نظریات و تفکرات اصلی او زیر این واژهها پنهان شود.
موضوع صحبت امروز ما درباره مغز اختلاف بین یونگ و فروید و گسل روانکاوی میان نظریات این دو نفر است. میخواهیم بگوییم حتی خود یونگ و فروید هم در سطح خودآگاهشان به درستی متوجه این اختلاف عمیق نشدهاند و یا دستکم نتوانستند این اختلاف را به خوبی توصیف کنند.
اصل موضوع و آن چیزی که خیلی کم به آن اشاره شده و کمتر دیده شده، مسألهی گذشته و آینده است. در اندیشه فروید، پاتولوژی زخم و بیماری روانی واقعهای است که در گذشته رخ داده و سپس سرکوب شده است. مثلاً شخصی را تصور کنید که دچار اضطراب شده است. درمانِ فرویدیِ این مشکل به زبان ساده این است که گذشته این شخص را بررسی کنیم و ببینیم چه اتفاقاتی در کودکی او رخ داده، در گذشته چه زخمی دیده و آن زخم چگونه سرکوب شده است. سپس این زخم روانی را به سطح خودآگاه بیاوریم و کاری کنیم که او به آن فکر کرده و آن را برونریزی کند. به این ترتیب، از برونریزیهای فاجعهبار و خارج از کنترل جلوگیری کنیم. معنی روانکاوی فروید این نیست که آن زخم و آن پاتولوژی کاملاً خوب شود، بلکه روانرنجوری و رواننژندی به رنج تبدیل میشود. یعنی آن شخص زخمهایش را میبیند، میپذیرد و کموبیش با آنها میسازد. بنابراین، در اندیشه فروید منشاء اضطرابها و رنجها جایی در گذشته است. این موضوع را میتوان از فرد به جامعه تعمیم داد و گفت اگر جامعهای دچار مشکل میشود باید ریشه آن را در گذشتهاش و در مذهب و اسطورههایش جستوجو کند. ممکن است در ظاهر اینطور به نظر بیاید که در این مورد، یونگ با فروید همعقیده است. اما وقتی عمیقتر بررسی و مطالعه میکنیم به این نتیجه میرسیم که در اندیشه یونگ، موجود زنده بهخاطر ساختار تکاملی و ساختار بیولوژیکیاش همیشه درگیر تنش و چالش با دنیای بیرون و جهان ناشناخته است. در واقع، انسان یک دایره امنی دارد از محیطی که آن را میشناسد، و خارج از این دایره امن دچار تنش میشود. تصور کنید ماشین شما خراب شده و برای تعمیرات باید آن را به جایی در خارج از شهر ببرید و به یک مکانیک ناآشنا بسپارید. شما تا به حال به این آدرس مراجعه نکردهاید و آن را نمیشناسید، نمیدانید این پروسه چقدر طول میکشد، چهطور انجام میشود و هزینهاش چقدر است. این باعث میشود که ناگهان دچار اضطراب شوید. در واقع، شما از آن جهان شناختهشدهی خودتان تا حدود زیادی خارج شدهاید. یا در مثالی دیگر، تصور کنید که یک شمع یا یک چراغقوه در دست دارید. قسمتی از فضا که توسط نور شمع یا چراغقوه روشن شده است همان دایره امن و جهان شناختهشدهی شماست، و بقیه فضا که تاریک است جهان ناشناخته است. در حقیقت، در اندیشه یونگ آنچه که باعث اضطراب و ایجاد مشکل روانی میشود گذشته نیست، بلکه حال و آینده است. این اضطراب ناگزیر و اجتنابناپذیر است؛ زیرا هر موجود زنده، و بهطور خاص انسان، دست به هر عملی که در زندگی بزند در اصطکاک و سایش با جهان ناشناخته قرار میگیرد. تفاوت اصلی اندیشه یونگ و فروید در این است که یونگ منشاء بیماری و اضطراب را نه در گذشته بلکه در حال و آینده میبیند. اینجا این سوال بزرگ مطرح میشود که چرا یک سری الگوهای تکراری در رفتار من در سنین مختلف دیده میشود؟ چرا در سنین مختلف، اضطرابهای مشابه دارم؟ مثلاً کودکی را در نظر بگیرید که وقتی مقابل یک فرد قویتر قرار میگیرد دچار اضطراب میشود. این رفتار و این اضطراب در شرایط مشابه در بزرگسالی این فرد هم تکرار میشود. یونگ پاسخ میدهد که این شباهت نباید باعث شود که فکر کنیم گذشته باعث رفتارِ امروز ما شده است. در واقع این جمله معروف که میگویند «گذشته اضلا نگشته است» درست نیست. آنچه که در گذشته بوده و اتفاقاتی که در گذشته رخ داده عامل اتفاقات آینده نیست،بلکه هر دو ناشی از ویژگیهای بیولوژیکی و سرشتی، الگوهای تکاملی و طبیعی و فیزیولوژیکِ رابطه انسان با جهان است. کودک در مقابل والد، همیشه ضعیفتر است و این باعث احساس عدم قطعیت و تردید میشود. وقتی این فرد بزرگ میشود، در ارتباطگیری با مدیر مدرسه، معلم، کارفرما، اجتماع و حکومت هم همین احساس را تجربه میکند. اگر این دو الگوی رفتاری شبیه هم هستند الزاماً به این معنی نیست که گذشته عامل اکنون بوده است. درواقع، یونگ میگوید اگر شما الان زنده هستید و دارید این حرفها را میخوانید و میشنوید، تمام مشکلات دوران کودکی را از قبل حل کردهاید. حالا اگر مشکلی وجود دارد که شبیه مشکلات دوران کودکی شماست، به این دلیل است که شما تا حدود ز یادی همان موجود زیستشناختی هستید که در کودکی بودید و جهان از همان قواعدی پیروی میکند که در دوران کودکی شما پیروی میکرده است. اجازه بدهید تفاوت نگاه یونگ و فروید را با زبانی طنز بیان کنیم. حتماً دیدهاید که در فیلمها وقتی بیماری را پیش پزشک میآورند پزشک میگوید چرا دیر مراجعه کردهاید؟ حالا فرض کنید یک شخص بزرگسال برای مشکلات روانیاش به فروید مراجعه کند، پاسخ فروید این است که چرا دیر مراجعه کردهاید؟ باید در کودکی میآمدید. اگر به ویدیوهای آلن دوباتن و سایر ویدیوهای دوبلهشده در رابطه با این موضوع، در مدرسه زندگی فارسی رجوع کنید، در بخش نظرات میبینید که این سوال برای خیلی از افراد پیش آمده است. بسیاری از افراد از مشکلات دوران کودکی خودشان آگاه هستند و با مراجعه به روانکاو و با خودکاوی، این مشکلات را واکاوی و حل و فصل کردهاند، اما همچنان از مسائل و اضطرابهای حلنشده و از الگوهای رفتاری قدیمی خودشان شکایت دارند. پاسخ این مسأله از دیدگاه یونگ این است که اگر ماشین شما در زمستان امسال به خوبی روشن نمیشود، دلیلش این نیست که این ماشین در یک زمستان در گذشته دچار مشکلی شده و آن مشکل حلنشده باقی مانده است. بلکه دلیلش این است که این ماشین همان ماشین است با همان خصوصیات و ویژگیها، و این زمستان هم مثل تمام زمستانها از همان قوانین طبیعی و فیزیکی پیروی میکند. در این شرایط، باید ماشینتان و ویژگیهایش را بشناسید، شرایط زمستان را بشناسید، آنوقت میتوانید راه حل مناسبی پیدا کنید.
اجازه بدهید داستان آدم و حوا را با دیدگاه فرویدی و یونگی تفسیر کنیم. شاید بتوان گفت یکی از تفاسیر فرویدی این است که کودک تا زمانی که نابالغ است و هنوز هویت خود را نمیشناسد، با مسائل درهمتنیدهی جنسیتساز آشنا نیست. وقتی این کودک بالغ میشود، ناخودآگاه از آن میوه درخت دانش میخورد و جنسیت خودش را پیدا میکند، درنتیجه مورد غضب پدر یا مراقب یا منشاء قدرت قرار میگیرد و بهنوعی از آن بهشت کودکی خارج میشود یا دچار تنش با جنس مخالف میشود و این مسأله به عارضه روانی و اضطراب منجر میشود. اینطور گفته میشود که هسته مرکزی اندیشه فرویدی عقده اودیپ است. در اسطوره اودیپ شهریار، پسری با کشتن پدر و ازدواج با مادرش به پادشاهی میرسد. یعنی نوعی موفقیت شوم و نوعی تقابل ناگزیر و تراژیک میان پسر و پدر صورت میگیرد. اما اگر عمیقتر فکر کنیم میبینیم که هسته مرکزی اندیشه فرویدیسم همان اسطوره آدم و حواست. در نسخه یهودی اسطوره آدم و حوا، پس از آن وقایع ناگزیر و غمبار و در سِفر پیدایش، خداوند انسان را از باغ عدن بیرون میکند و به او میگوید که تو باید از این به بعد در زمین زندگی کنی و تو در رنج دانه خواهی کاشت و تو در رنج محصول خواهی برداشت و زنت هم در رنج باردار خواهد شد و در رنج خواهد زایید. این اسطوره خیلی نزدیک به همان کانسپت و مفهوم مرکزی فروید است، یعنی میگوید که یک اتفاقی در گذشته افتاده و یک زخمی ایجاد شده که باعث میشود ما در رنج زندگی کنیم، یا به تدریج با آن کنار میآییم و یا هر بار آن را سرکوب کرده و تبدیل به یک رنج روانشناختی عقدهگونه میکنیم. یکی دیگر از اصطلاحاتی که در فرویدیسم زیاد میشنویم کامپلکس و عقده است. حالا اسطوره آدم و حوا در کتاب مقدس را با دیدگاه یونگ تفسیر میکنیم. تفسیر یونگی این داستان این است که این اسطوره پاتولوژیک و بیمارگونه نیست، حاصل سرکوب یک واقعه غیرطبیعی و یک بدبیاری، یک نوع تنش و درگیری میان پسر پدر و یا انسان و خدا نیست. این داستان به یک واقعهی بیولوژیک و تکاملی اشاره میکند. در این داستان یک مار وجود دارد که حوا را فریب میدهد و باعث میشود حوا از میوهی درخت دانش بخورد. یکی از تفاسیری که برای این روایت مطرح است این است که سیر تکاملی انسان از نخستیها و میمونها در ساوانای آفریقا، در نقشه تکاملی همزمان است با سیر تکاملی خزندگانی مثل مار. بنابراین، انسان و اجدادش همیشه یک اضطراب و نگرانی فراگیر از خزندگانی مثل مار داشتهاند و آن را به داستانها و اساطیر منتقل کردهاند. این اضطراب دائمی باعث شده به فکر راه حلی باشند تا بتوانند با این همخانه، یعنی مار، کنار بیایند؛ مثلاً نگهبان میگذاشتند و یا از درخت بالا میرفتند. وجود تهدید مار و خزندگان باعث شده حواس انسان پیشرفت کند، دیدِ دوچشمی او تقویت شده و قدرت تفکیک رنگها در چشم انسان بهبود پیدا کرده است. حالا اگر امروزه، در قرن بیست و یکم، انسان مدرن اضطرابها و رنجهایی دارد، نمیتواند آن را به گردن آن اتفاق ازلی و آن حرف پدر (خدا) بیندازد که گفته تو در رنج دانه خواهی کاشت و در رنج محصول خواهی برداشت؛ بلکه دلیل این اضطرابها و رنجها این است که امروزه هم مارهایی وجود دارند، یعنی بیولوژی ما و ویژگیهای جهان، دایره امن ما را در اصطکاک با ناشناختههایی قرار میدهند که باعث اضطراب ما میشود. این اضطراب یک مسألهی طبیعی است. ما باید به خودمان تبریک بگوییم که آن مشکل ازلی را خودمان حل کردهایم. ما به گذشته هیچ بدهی نداریم. در تفسیرِ یونگیِ این ماجرا،انسان یک اودیپ مفلوک بیچاره نیست که لازم باشد چشمهایش را دربیاوریم، بلکه ما یک قهرمان هستیم و یک قهرمان به هر زخمی که در چهره دارد و به هر پیشینهای که دارد افتخار میکند. این اندیشه هماهنگی و قرابت زیادی با فلسفه نیچه دارد. آنجا که نیچه میگوید: «آنچه مرا نکشد قویترم میکند» یعنی به آن اتفاقهایی که در گذشته برایمان رخ داده و آن پیشینهی کودکیمان به چشم معلولیت و نقص نگاه نکنیم، بلکه باید آن را قاب کنیم و به دیوار بزنیم و به آن افتخار کنیم که توانستهایم از پس چنین گذشته و چنین مشکلاتی بربیاییم. پس ما قوی هستیم و میتوانیم مشکلات بزرگسالی را که از الگوهای مشابه پیروی میکنند و اضطرابهای مشابهی ایجاد میکنند هم حل کنیم. با این شیوه تفکر و با این دیگاه به این نتیجه میرسیم که اسطورهها نشانه حماقت بشر و نشانه خرافات نیستند بلکه راوی الگوهای رفتاری هستند که بشر به مروز زمان آنها را کشف کرده و در قالب داستانها و کهنالگوها و اسطورهها به زبان ساده بیان کرده است. مثلاً داستانهای زیادی وجود دارد از ماجرای پسری جوان که وارد خانوادهای میشود و زنِ آن خانه عاشق او میشود، مثل داستان یوسف و زلیخا یا داستان سیاوش. پس این کهن الگوها در حقیقت، تقطیرشده و سادهشدهی آن تعاملی هستند که بین دایره امن انسان و جهان ناشناخته اتفاق میافتد. در بعضی از این داستانها، انسان یک قهرمان است و در بعضی دیگر یک سالک. در بعضی از این داستانها یک دیوانه به قهرمان کمک میکند که راهش را پیدا کند. در بعضی از این داستانها یک عشق مسبب بدبختی قهرمان میشود و در بعضی دیگر او را به بهشت میرساند. در حقیقت، همه این داستانها فیزیولوژیک هستند، نه پاتولوژیک و نشاندهنده بیماری. با این دیدگاه، اسطوره مرکزی تفکر یونگ، اندیشهی عیسی مسیح است. اگر اسطوره مرکزی فرویدیسم اودیپ شهریار است که به یک پیروزی تراژیک و فلاکتبار میرسد و درنهایت چشمهای خودش را درمیاورد، اسطوره مرکزی یونگیسم اندیشه مسیح است که میگوید پدر (خدا) شما را بخشیده، دیگر به آن ماجرای آدم و حوا کاری نداشته باشید. از اینجا به بعد خودتان مسئول خودتان هستید. درهای بهشت به روی شما باز است به شرطی که خودتان به راه درست برگردید. ذکر این نکته جالب است که هیچکدام این دو نفر پیرو مذهب کلاسیک نیستند، نه یونگ خودش را مسیحی میداند نه فروید خودش را یهودی میداند. با وجود این، در قلب اندیشه فروید تفسیر یهودی از اسطوره آدم و حوا دیده میشود و در قلب اندیشه یونگ تفسیر مسیحی از این اسطوره. هر دوی اینها یک داستان را بیان میکنند اما با روایتهای روانشناختیِ متفاوت. حالا شاید بتوانید بهتر متوجه بشوید که چرا رابطه این دو نفر بههم خورد و دوستیشان به جایی نرسید. قضیه فقط تنشهای شخصیتی و اختلافات اخلاقی و یا حسادت نیست، بلکه اختلاف جدیتری وجود دارد که ریشه در ذات اندیشه این دو نفر دارد. ریشه این اختلاف در تفاوت میان گذشته با حال و آینده است. اگر شما امروز زندهاید و اینجا نشستهاید یعنی مشکلات گذشتهتان را حل کردهاید. اگر شباهت یا الگوی تکرارشوندهای در مشکلاتتان میبینید به این دلیل است که شما از الگوهای زیستشناختی تکاملی دوران کودکیتان پیروی میکند و جهان هم براساس همان قوانین فیزیکی اداره میشود که در دوران کودکی شما اداره میشده. شما نه تنها نباید بابت گذشته احساس خسران داشته باشید بلکه باید به خودتان تبریک بگویید که از پس همه مشکلات دوران کودکی برآمدهاید و حالا اینجا نشستهاید. این چیزی نیست که مختص انسان باشد بلکه چیزی است که همه موجودات زنده آن را تجربه میکنند. هیچ بچه لاکپشتی زمانی که به گروه میرسد غصه این را نمیخورد که وقتی از تخم درآمده بود از چه تل ماسههایی عبور کرده، چه دردسرهایی کشیده، منقار چه پرندهای به او آسیب زده و لاکش را گاز گرفته و اثرش مانده، بلکه خوشحال است از این که از درخت تکاملی بالا آمده و در تنازع بقا پیروز شده و الان یک لاکپشت بالغ است، به زندگی خودش ادامه میدهد.
در روانشناسی قرن بیست و یکم یک ایده جدید سنتزی به وجود آمده که ترکیبی از اندیشههای یونگ و فروید است. این ایدهی جدید میگوید ما گذشته را بهطور کامل انکار نمیکنیم. گذشته وجود دارد و هر شخص پیشینهای دارد که باعث بروز رنجهایی در حال و آینده او شده است. اما نباید آنقدر وارد گذشته شویم که این پیشینه برای فرد تبدیل به زندان شود. زمانی که فروید نظریه خودش را مطرح کرد، نیمه اول قرن بیستم بود و سرکوبهای زیادی وجود داشت. هدف از اندیشهی فروید رهایی از سرکوبها بود و این اندیشه با زمانهی خودش کاملاً هماهنگ و سازگار بود. این اندیشه در خلاء به وجود نیامد، بلکه در محیطی به وجود آمده بوذ که گذشته را از هر نظر خطا و غلط میدانست و گذشتگان را خنگ و خرافاتی. در آن دوره، انقلاب صنعتی تازه به ثمر نشسته بود و بشر فکر میکرد تازه دارد حقایق را میفهمد و یاد میگیرد. اندیشهی فروید در آن زمان، رهاییبخش بود و آدمها را از بار سنگین سرکوبهای روانشناختی آزاد میکرد. اما همین اندیشه میتواند در دوران ما دستوپاگیر بشود. مثلاً افراد را مدام در اصطکاک با والدینشان قرار بدهد و باعث شود افراد مسئولیت خود را در مشکلات نپذیرند و همه تقصیر را به گردن والدین و گذشتگان بیندازند. بنابراین، یک اندیشهی رهاییبخش در یک زمانه میتواند در زمانهی دیگر تبدیل به زندان بشود. به این دلیل است که من اصرار دارم اندیشهها را باید در ظرف زمان و مکان بررسی کرد، نه به صورت حقایق مجرد جهانشمول فرازمانی و فرامنطقهای. داستان آدم و حوا هم داستان برهنگی و کشف جنسیت و سکشوالیتی نیست، شاید داستان آگاه شدن انسان از آسیبپذیری خودش باشد، شاید کشف آینده باشد. انسان وقتی آینده را کشف میکند، در معرض خطر حیواناتی قرار میگیرد که در باغ عدن با او شریک هستند و اینگونه از بهشت رانده میشود. چه خوب است که انسان توانسته خطرهای بهشت عدن اساطیری را رفع کند، اما انسان در این زمانه هم به واسطه ذات آسیبپذیرش با خطرهایی از جهان فیزیکی ناشناخته روبهرو است که باید آنها را رفع کند.
بیان ساده و استفاده از چنین اندیشههایی به نظر سخت میآید، اما اگر همان رویه کلی را پیش بگیریم، یعنی اندیشهها و فلسفهها را مانند جعبه ابزار در نظر بگیریم و از هر ابزار در جای مناسب خودش استفاده کنیم، میتوانیم از هر دوی این اندیشهها سود ببریم. جایی که ارّه لازم است نبایداز چکش استفاده نکنیم و جایی که چکش لازم است نباید از ارّه استفاده کنیم. میتوانیم از هر دو در جای مناسب سود ببریم. مثلاً اگر کسی از یک جامعه بسیار سنتی و بسته و از یک خانواده بسیار سختگیر میآید و خودش آگاه نیست که امروز دارد زیر سایه همان قل و زنجیرهایی که خانواده در کودکی به او تحمیل کرده زندگی میکند، ممکن است رویکرد فروید بیشتر به او کمک کند؛ اما یک فرد تحصیلکرده که با مشکلاتش کاملاً آشناست و خودش و گذشتهاش را خوب میشناسد و اتفاقاً به دلیل همین شناخت، مدام غصه گذشته را میخورد و در حسرت این است که اگر در کودکی فلان اتفاق برای من نیفتاده بوده الان من اینجا نبودم، شاید اندیشه و رویکرد یونگ برایش مفیدتر و کارسازتر باشد. در واقع، رواندرمانگر باید ماجراهای کودکی این شخص را بشنود و بعد یک مدال افتخار به سینهاش بزند که توانسته از پس همه آن مشکلات بربیاید و به اینجا برسد. سپس، با رویکرد یونگ به او نشان دهد که اضطرابهای کنونی او با بقیه همنوعان و بقیه همنسلانش مشترک است و همهی ما چنین اضطزابهایی را تجربه میکنیم. همهی ما وقتی میخواهیم به یک آدم جدید مراجعه کنیم، یک درخواست بنویسیم، ماشینمان را به تعمیرگاه جدیدی ببریم، مهاجرت کنیم، روز اول دانشگاه، حرف زدن با جنس مخالف و سایر موقعیتهای اینچنینی دچار اضطراب میشویم، همانطور که اجداد ما در ساوانای آفریقا از وجود خزندگان دچار اضطراب میشدند. در واقع، میخواهم بگویم که پیچیدگی آنجا نیست که ما اندیشهها و رویکردهای خیلی زیادی را بشناسیم و اسمشان را بلد باشیم، سختیِ ماجرا آنجاست که ما بتوانیم گاز و ترمز همزمان زیر پای داشته باشیم و از هر کدام به موقع خودش استفاده کنیم بدون این که ماشین خاموش شود. این هدفی است که خود یونگ و فروید هم نتوانستند به آن برسند. در نگاه اول، تفاوت این دو اندیشه آنقدر زیاد است که رابطه این دو روانکاو درجه یک را به هم زد. اگر ما بتوانیم این دو اندیشه و رویکرد را با هم سازش بدهیم و از هر دوی آنها به خوبی در کنار هم استفاده کنیم، میتوانیم به خودمان تبریک بگوییم که هم از کارل یونگ و هم از زیگموند فروید بهتر عمل کردهایم. بعضی از خوابها تعبیر فرویدی دارند و بعضی از خوابها تعبیر یونگی. اشتباه دکتر فروید این بود که خواب کارل یونگ را به روش فرویدی تفسیر کرد؛ چه بسا هیچ مفهوم اودیپی در این خوابها وجود نداشت. اگر بتوانیم از این زاویه به این دو اندیشه نگاه کنیم که یکی از آنها مبتنی بر گذشته است و دیگری مبتنی بر حال و آینده، شاید بتوانیم به این نتیجه برسیم که کدام یک از اینها در زمان ما بیشتر به درد میخورند. شاید این تفکر مفیدتر باشد که ما به مشکلاتمان به شکل یک رمز و راز نگاه کنیم تا به شکل یک کلاف سردرگم و یک گره و عقده. در مقیاس جمعی هم شاید این بهتر باشد. در این زمان خاص از تاریخ، بهتر است کمی جهان را رازگونه ببینیم و فکر نکنیم که همه چیز کف دستمان است و همه مشکلات را راحت حل کردهایم و در آینده هم حل خواهیم کرد. این همان چیزی است که ملکوم گلدول آن را ورود به عصر رمز و راز مینامد. ما تا نیمه اول قرن بیستم اکثر مشکلات ساده را حل کردیم؛ برای بیماریهایی که هزاران سال جان مردم را میگرفتند واکسن درست کردیم، آنتیبیوتیک درست کردیم و فکر کردیم که پیروز شدهایم در صورتی که میشود گفت ما فقط یک یا دو خاکریز از جهان میکروبی را فتح کرده بودیم. در زمینه اقتصادی، ما تصور کردیم که اگر مشکل کمبود را حل کنیم و اگر تولید را افزایش بدهیم همه مسائل حل میشود، و نتیجه این شد که امروز داریم در زبالههای خودمان غرق میشویم و دیگر نمیتوانیم هوای این کُره را تنفس کنیم. الان دیگر مشخص شده است که در جهان کنونی، گذشته چندان محلی از اِعراب ندارد. دستکم میتوانیم قاطعانه بگوییم که جنگ دوم جهانی یک جنگ اساطیری و یک جنگ مذهبی نبود اما باز انسان احساس امنیت نمیکرد. احساس عدم امنیت انسانها را به جان هم انداخت. علت تکرار سناریوی جنگ این است که ما همان آدمها هستیم و جهان ناشناخته و اضطرابهای ما همان اضطرابهاست. شاید اتفاقاً این عصر و دوره همان زمانی باشد که ما باید آن افسانه کودکی و نگاه کردن به گذشته به عنوان پاتالوژی را کم کنیم. به قول نویسندهای به نام مایکل داد Michael Dowd، شاید بهتر باشد که ما دیگر جهان را با لفظ «این» خطاب نکنیم، بلکه مانند گذشته با احترام با آن برخورد کنیم و از کلمه «شما» برای خطاب کردن جهان و طبیعت استفاده کنیم و به این ترتیب پیچیدگی جهان را به رسمیت بشناسیم. منظور پیچیدهسازی مصنوعی نیست، بلکه به رسمیت شناختن پیچیدگی ذاتی و بنیادینی است که در جهان وجود دارد. در حقیقت، به جای آن که لاف قدرت بزنیم موقعیت متزلزل خودمان را به رسمیت بشناسیم، همانطور که مشکلات باغ عدن را حل کردیم و از اضطراب مار رهایی پیدا کردیم سعی کنیم اضطرابهای فراگیر و چندین برابر بزرگترِ دوران مدرن را بتوانیم حل کنیم. به هر حال، این یک اندیشه است که میشود به آن فکر کرد، آن را در جعبه ابزار اندیشهها گذاشت تا ببینیم که چه زمانی به دردمان میخورد.