سیر اعتماد بنفس در تاریخ
دسامبر 2, 2020اقتصاد و فرهنگ روابط جنسی
دسامبر 13, 2020پرسش هویت و جاودانگی
نگاهی به پرسش هویت و جاودانگی
«من» کیست و تا کجا ادامه پیدا میکند؟ این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به پرسش هویت و مساله جاودانگی نگاهی میاندازد.
وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
همه ما در طول زندگی، تغییرات فوقالعادهای میکنیم. از دید جسمی همگی از یک بقچه پنجاه سانتی متری کپل شروع میشویم با پوست نرم و نازک و نود سال بعد میرسیم به یک موجود قوزدار، رنگ و رو رفته پر از لک و پیس صد و هشتاد سانتیمتر.
در فاصله این دو حالت تک تک سلولهای بدنمان عوض میشوند، اغلب بارها و بارها و باز در این فاصله خیلی چیزها را تجربه میکنیم که احتمالا هیچ ردی در حافظه نمیگذارند. آدم بیست و پنج ساله احساسات تند و تیز آدم پنج ساله یادش نیست. آدم ۶۷ ساله به سختی یادش است در آستانه سی سالگی به چه چیزی فکر میکرده است. در طول عمر یک نام داریم و خودمان را یک هویت نسبتا پایدار و واحد در نظر میگیریم.
ولی آیا اصلا درست است خودمان را همان شخص به حساب بیاوریم؟ اگر موضوع را بگذاریم زیر میکروسکوپ فلسفه، می بینیم موضوع هویت شخصی از آن چیزی که فرض میشود، خیلی پیچیدهتر است. پس از چه جهت میشود گفت که ما در طول زمان پیوستگی داریم؟ چه چیزی تضمین می کند ما بتوانیم بگوییم در طول عمر ما همان آدم هستیم؟ جای هویت شخصی کجاست؟ یک تصور استاندارد این است که جسم ضامن هویت شخصی است.
این تئوری که چیزی که من را به من تبدیل می کند، این است که در یک جسم واحد زندگی می کنم. ولی فلاسفه دوست دارند این فرض را کمی به چالش بکشند؛
تصور کن موهایم بریزد، آیا هنوز خودم هستم؟ بله، البته. اگر یک انگشتم کنده شود، هنوز بله. اگر پایم قطع شود؟ حتما.
حالا اگر یک موجود شیطانی بیاید و بگوید تک تک اجزای تن را از دست خواهیم داد، و فقط می توانیم یکی را نگه داریم، کدام را نگه می داریم؟ بعید است بگوییم آرنج یا ناف تقریبا همه، مغز را انتخاب می کنیم و این انتخاب حرفهایی برای گفتن دارد؛ ما به طور ناگفته فرض کردیم بعضی قسمتهای جسم به ما و هسته هویت شخصی نزدیک ترند و آن چیزی که از همه به من نزدیک تر است، مغز است. مذهب نسخه ای از این آزمون ذهنی را در بر میگیرد. از ما میخواهد به پس از مرگ فکر کنیم و جدا شدن از جسم را نهایتا خیلی مهم در نظر نمی گیرد چون یک بخش ارزشمندتر و بیادعا تر به بودن ادامه میدهد که به آن میگویند روح. یک شکل دیگر این آزمون ذهنی چیزی است که عشاق با هم بازی می کنند در اوایل عشق دو نفر ممکن است از هم بپرسند؛
از چه چیز من خوشت میآید؟ جواب غلط این است: سینههای فوقالعاده ات یا بازوهای عضلانی ات. سینه و بازو در نهایت آنقدر به معنای من نزدیک نیستند که جواب آبرومندانه ای برای این سوال باشند. انگار ما میخواهیم ما را بخاطر چیزی نزدیکتر به خود حقیقیمان دوست داشته باشند. مثلا روحمان یا مغزمان. اجازه بدهید این آزمایش را ادامه بدهیم. چه چیز مغز برای «من بودن» از همه حیاتی تر است؟ فرض کنید چیزی بخورد توی سر من و دیگر نتوانم پینگ پونگ بازی کنم، آیا هنوز خودمم؟ بیشترمان میگوییم ، بله البته. اگر یک زمانی لاتین بلدم بودم و توانایی اش از دست برود، یا یادم برود چه جوری مارچوبه را با مایونز کم چرب سرخ می کنم، آیا هنوز خودمم؟ بله.
به بیان دیگر مهارتهای فنی، چندان به هسته هویت شخصی نزدیک نیستند. اما انواع دیگر حافظه چطور؟ یک بخش بزرگ من ذخایر حافظه است؛
قالیچه اتاق خواب بچگی ام یادم میآید. یا دختری که در دانشگاه عاشقش بودم. یا هوای سیدنی موقع فرود هواپیما در اولین سفرم به استرالیا اگر همه این خاطرات ناپدید بشود چطور؟ آیا هنوز خودمم؟ یک دیدگاه این است که ، احتمالا، بله. به شرطی که چیزهای دیگر بمانند. چیزهایی که میشود به آن گفت شخصیت و کاراکتر. به بیان دیگر اگر سبک ویژه و شخصی پاسخ من به شرایط، باقی بماند؛
این حس من که چه چیزی خنده دار است، چی عاقلانه است، چی جالب یا مهم است، در این صورت به طور بنیادی می توانم ادعا کنم که هنوز همان آدم هستم. ممکن است ذخیره حافظه عاطفی و رفتاری ام بپرد ولی هنوز میشود گفت رفتارم در آینده با گذشته سنخیت و سازگاری دارد. اطرافیان ممکن است مجبور بشوند یک چیزهایی را به من یادآوری کنند ولی هنوز من را به عنوان من به جا میآورند. یک اندیشه حیرت انگیز اینجا پیش میآید؛ هویت شخصی انگار به بقای جسم وابسته نیست. میشود من را بگذارند در یک بدن دیگر یا در شیشه مربا و هنوز هویتم حفظ شود. لازم هم نیست حافظهام حفظ بشود، اگر همه چیز یادم برود باز خودم هم هستم.
هویت شاید وابسته است به بقای شخصیت. این مثلا ایده فیلسوف انگلیسی جان لاک بود؛ هویت شخصی از یگانگی خودآگاهی ساخته شده است. اگر یک موجود خبیث مجبورمان کند بین این دو تا انتخاب کنیم: گزینه اول؛ همه چیز یادمان بیاید ولی احساس و نظام ارزش گذاریمان عوض بشود. گزینه دوم؛ احساس و نظام ارزشگذاری ثابت باشد ولی چیزی بیاد نیاوریم، به نظر جان لاک بیشتر ما دومی را انتخاب می کنیم. بنابراین چکیده و عصاره هویت شخصی به نظر میآید که ارزشها، تمایلات و خلق و خو باشد.
حالا بگذارید با این ذهنیت از مرگ حرف بزنیم. نگاه رایج به مرگ این است که غم انگیز است چون به هویت پایان میدهد. اگر هویت را با بقای جسم یا حافظه یکی بگیریم قطعا این پایان است. ولی اگر فکر کنیم کسی که هستیم تا حد زیادی به ارزشهای ما و عشق و نفرتهای ویژه ما برمیگردد، میشود گفت به یک معنا جاودانگی ما تضمین شده است. صرفا به خاطر این حقیقت که ارزشهای ما، اینجا و اونجا، بیرون از خانه فعلی شان در گونه ما ادامه پیدا خواهند کرد. شاید چیزی که یاد گرفتیم به آن بگوییم من، صرفا یک قرارگاه موقتی بوده است برای مجموعه ای از اندیشهها و تمایلات که از جسم ما کهنترند و خیلی بیشتر از تن ما دوام میآورند. می توانیم سعی کنیم کمتر از مرگ غمگین بشویم به این ترتیب که این فکر را کنار بگذاریم که ما یک صورت فلکی از مجموعه ویژگیهای جسمی هستیم. اگر خودمان را بشکل مجموعهای از اندیشهها و تمایلات در طول نسلها در نظر بگیریم بادوامتر میشویم و از یک نسل فراتر میرویم. هر زمان که اندیشههای وجه مشخصه ما سر بلند کنند، ما در نسلهای آینده زندگی می کنیم.
تمرکز بر سوال هویت بر خلاف انتظار شادی بخش است چون هم دلبستگیمان به بعضی اجزای تن را کم می کند، هم مطمئن میشویم که بخشهای مهم وجودمان مدتها پس از بازگشت جسم به خاک و فراموشی خاطرات، زنده می مانند.
مدرسه زندگی فارسی
2 دیدگاه
جالب بود اما بخش آخرش من رو قانع نکرد. باز هم حس میکنم بعد از مرگ هویت «من» نابود میشه، هرچند اگر تفکر من، خلقیات من و اندیشه من باقی بمونه.
به نظر من هویت «من» زمانی معنا پیدا میکنه که «من» بتونم اون رو حس کنم، حتی اگر نتونم تعریف دقیقی ازش ارائه کنم.
حق با شماست. زیاد قانع کننده نیست