چهار عمل اصلی تمدن آب
سپتامبر 20, 2020بهترین درسهای مدرسه زندگی آلن دوباتن در سایت جیحون
سپتامبر 25, 2020
دوگانه من و تن
این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن با لحنی طنز گونه به موضوع احساس دو گانه و غریبگی ما انسان ها با تن و بدن خود می پردازد و از آنجا شروع می کند که همیشه از دیدن هنرپیشه ی شخصیتها، در فیلمهایی که رمانشان را خوانده ایم، تعجب می کنیم و معذب می شویم. آیا حتما مجبوریم قیافه و تن خود را دوست داشته باشیم؟
مدرسه زندگی فارسی
ترجمه و صدا: ایمان فانی
یک احساس ویژه و مشخص وقتی می بینی از یک رمان مشهور فیلم ساخته شده، این است که آدم گیج میشود. شاید از هنرپیشه یک نقش بدمان هم نیاید، شاید خیلی هم زیبا باشد. موضوع این است که ما این شکلی تصورش نکرده بودیم. هیچ فکر نکردیم آنا کارنینای تولستوی یا استیونز رمان ایشی گورو یا ماری آن دشوود رمان جین اوستین یا گتسبی اسکات فیتزجرالد این شکلی باشند.
اول که رمان را خواندیم الزاما هیچ ایده ثابتی راجع به قیافه اینها نداشتیم. هویتشان رها بود از استبداد چهره ها. آزاد بودیم تمامیت بدون مرزشان را ببینیم چون مجبور نبودیم سفت و سخت تجسمشان کنیم. ظاهرشان سیال بود و بنابراین تار بود تا بهتر به این تکثر مجال بدهد.چون یک شکل خاص نبودند،می توانستند خیلی چیزها باشند. معذب شدنمان در سینما نماد دردی است که خیلی شدیدتر در مکانی خصوصی تر حس می شود؛ در آیینه دستشویی و در مورد خودمان.
اینجا هم میشود آدم به صورت توی آیینه نگاه کند ، حتی فرضا از خودش متنفر هم نباشد- هر چند گاهی کمی متنفر است- خلاصه این آدم توی آیینه نگاه می کند و فکر می کند: اجزای صورتم از خیلی جهات اصلا شبیه حس درونی ام نیست. درست مثل شخصیت رمانها ما خودمان را در تاریکی خودمانی ذهن می شناسیم. اینجا مرز سفت و سخت نمیگذاریم و نتیجه گیری محکم نمی کنیم درباره اینکه ممکن است چه کسی باشیم. به خودمان میدان عمل وسیع میدهیم. می دانیم هزار تا خلق مختلف داریم. میدانیم که ملغمه حیرت آوری هستیم از مهربانی و خودخواهی، بی اخلاقی و شرافت، گیجی و روشنی ضمیر. می دانیم که احتمالات بی پایانی در خودمان جا دادهایم.
اینکه همزمان هنرمند، دروگر، حسابدار، بچه، رییس جمهور، دیوونه، مرد، پسر، دختر، زن، دولفین، زرافه، ماهی عروس و رقاص باله هستیم. تقریبا هر فرم حیات که سر برآورده و روی زمین نفس کشیده طنینی در وجود ما دارد. پس چه عجیب که مجبور باشیم در آیینه نگاه کنیم و یک صورتک بخواهد با پخمگی نماینده ما بشود: با یک ژست خاص؛ یک دماغ جدی یک جفت گوش معقول و دو تا لب محتاط.
این احساسات گیج کننده ابتدا در نوجوانی به سراغ آدم میآیند. اگر مرتب ببینند ما روی کاناپه رفتیم توی هپروت یا با والدینمان عصبی برخورد می کنیم یا یک پیرهن گل و گشاد سیاه و افسرده پوشیدهایم، تعجبی ندارد. چرا که تازگی و شاید برای اولین بار، فهمیدهایم که جسممان از دید دیگران چه شکلی است. و عجب بد قفسی است! چون قبلش فکر می کردیم مثل ابرها از تعاریف آزادیم یا مثل سه نقطه در پایان جمله…
چهره مان همانقدر برای خودمان عجیب است که برای یک خواننده رمان که بجای شخصیتی در کتاب، گذارش افتاده به یک هنرپیشه پیشپا افتاده هالیوود. یک بندهخدایی دارد نقش مارا بازی می کند، و شاید ما دوست نداشتیم نقشمان را به این آدم بدهند. گاهی آدم را نصیحت می کنند چه جوری با این وضع کنار بیاییم؛ یادبگیر سرنوشتت را دوست داشته باشی و کسی که با این بدن شدهای. باید با حق شناسی و ذوق و شوق به خودمان نگاه کنیم و بدنمان را هدیه طبیعت بدانیم. ما خوشگلیم حالا هر حسی داریم. باید خودمان را بغل کنیم. در این نصیحت حسن نیت هست. و سر جای خودش خوب است. ولی یک فلسفه تلخ تر هم هست که میشود امتحان کرد.
می توانیم به تصویر درون آیینه نگاه کنیم و یک پوزخند عصبی عصیانگرانه بزنیم. انگار بگوییم این بابا که خودم نیست هیچ وقت دیگر هم من نخواهد شد. بجای اینکه بخواهیم به حس معذب شدن اولیه غالب بشویم، می توایم نگهش داریم و از آن یک جور مرام و مسلک درست کنیم.
می توانیم بخشی از هویتمان را بر پایه نپذیرفتن شجاعانه و گستاخانه هدیه طبیعت بنا کنیم. خب شاید هدیه طبیعت را زیاد دوس نداریم. مثلا کینگزلی ایموس، نویسنده، بدنش را سبعانه اینطور توصیف می کند؛ احمقی که من پنجاه سال است به او زنجیر شدهام.
ما هم می توانیم جسممان را یک هنرپیشه مبتذل و ابله تصور کنیم. که یک تهیه کننده خبیث تلویژیون به طرز عجیبی تصمیم گرفته ما را به او زنجیر کند، ما به این آدم هیچ لطف و وفاداری بدهکار نیستیم. میشود به جسم مثل یک تاکسی فکر کرد که دنیا با وقاحت ما را درونش چپانده است. این آن اتوموبیلی نیست که ما بدقت انتخاب کرده باشیم. حقمان این نبوده. این رویکرد تسلیمناپذیر، یک سبکدلی رهایی بخش همراه میآورد.
دیگر لازم نیست دل مشغول این فکر باشیم که سیرت و صورتمان یکی نیست. دیگر می دانیم که واقعا و حتما یکی نیست. به دنیا هم میگوییم یک عالم آدم خنده دار تر، غمگینتر، باهوشتر و سادهتر ، مردانه تر و زنانه تر در وجودمان هست که زور می زنند تا بیرون بیایند. همزمان می توانیم درکمان از تفاوت صورت و سیرت را به دیگران هم تعمیم بدهیم. دیگر ظاهر آدمها را نوعی حقیقت گویا در موردشان فرض نمی کنیم.
می دانیم که آنها هم احتمالا مثل ما از بدن و چهره شان ناامید شدهاند. اینجوری شاید زیبایی را جایی پیدا کنیم که کسی سراغش را نگرفته است. چون داریم با چشمان نو و نافذتری نگاه می کنیم که ورای حجاب چهره و تن را می بینند. و مهم تر از همه برای خودمان و دیگران حس همردری می کنیم بخاطر بی عدالتی وقیحانه این بخت آزمایی چهره ها که همه مجبور بودهایم در آن شرکت کنیم.
مدرسه زندگی فارسی
2 دیدگاه
از عمق مرداب مروارید قشنگی رو صید کردی برادر. دوست داشتم.
جمله با مسمایی بود