گریه کردن را در بزرگسالی فراموش می کنیم. تنها در فجایع بزرگ به خود این حق را میدهیم که هق هق و زاری کنیم. این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به اهمیت روانشناسی گریستن در بزرگسالی میپردازد و این که چرا اشک ریختن و فواید آن اختصاص به سن خاصی ندارد و برای بهداشت و سلامت روان لازم است.
یکی از عاقلانهترین خصلتهای بچه های کوچک این است که هیچ خجالت نمی کشند که بزنند زیر گریه. شاید بخاطر این که حسشان از جایگاهشان در دنیا، از ما درستتر و دقیق تر است؛ می دانند که موجودات خیلی کوچکی هستند در یک دنیای خصمانه و غیر قابل پیش بینی و اینکه تسلطی به اتفاقاتی که دور و برشان میافتد ندارند. قدرت درکشان محدود است و خیلی چیزها هست که آدم را نگران، سودایی یا گیج میکند.
پس چرا بطور منظم، گاهی حتی برای چند لحظه آدم نباید با هق هق کردن حال خودش را خوب کند؟ فقط بخاطر رنج و حرمان زنده بودن؟ متاسفانه این بینش و خرد را با بزرگ شدن از دست میدهیم. به ما یاد میدهند به هر قیمتی شده از آن موجودات ظاهرا حال بهم زن نباشیم که به آنها میگویند «بچه زر زرو»؛ موجودی که در واقع خیلی هم فیلسوف است!
شروع می کنیم به ربط دادن بلوغ به آسیب ناپذیری و لیاقت. فکر می کنیم که عاقلانه است نشان بدهیم که شکست ناپذیر و قوی و به اوضاع مسلطیم. ولی این البته اوج خطر و لاف گزاف است. درک اینکه آدم نمی تواند با شرایط کنار بیاید، بخش جدایی ناپذیر آدمهای واقعا پر طاقت است. ما در ذات خودمان بچههای گریه ای هستیم و باید تلاش کنیم اینجور بمانیم. یعنی کسی که با صمیمیت یادش می ماند نسبت به زخم و غم آسیب پذیر است. لحظههای از دست دادن جرات، بخشی از یک زندگی شجاعانه است. اگر به خودمان حق ندهیم که گه گاهی خم بشویم، این خطر هست که یک روزی مثل ترکه بشکنیم.
ما از این سوتفاهم در عذابیم که تنها چیزی که گریه را توجیه می کند، یک فاجعه واضح و روشن است. ولی این یعنی همه بدبیاری های روزانه و ساعتی را فراموش کنیم. اینکه بطور فرضی چه چیزهای کوچک زیادی می توانند روی ما اثر بگذارند. و اینکه تحمل بار همه اینها در کوتاه مدت چقدر می تواند سنگین باشد.
وقتی حس گریه هجوم میآورد، باید آنقدر بالغ شده باشیم که بخواهیم تسلیم این حس شویم همانطور که در سن پنج شش سالگی خردمندانه تسلیم گریه میشدیم. باید برویم به یک اتاق خلوت و لحاف را بکشیم روی سرمان و تسلیم تنداب مهار نشده شرایط وحشتناک شویم. خیلی راحت یادمان میرود که در جنگیدن با ناامیدی چقدر انرژی هدر میدهیم. ولی یک جایی بالاخره آدم باید به یاس و دلسردی هم فرصت بدهد.
این مواقع هیچ فکری نباید زیادی تاریک در نظر گرفته شود: مثلا، معلوم است که ما عرضه نداریم؛ واضح است که همه خیلی بدجنساند؛ طبیعی است که شرایط خارج از تاب تحملمان باشد؛ زندگیمان بی شک بی معنی و ویران است…
اگر بخواهیم جلسه گریه و زاری به نتیجه برسد باید تا انتها برویم و آنجا احساس راحتی بکنیم. باید بگذاریم احساس فاجعه زدگی هر چه دل تنگش میخواهد بگوید. بعدش اگر کارمان را درست انجام داده باشیم، یک جایی وسط فلاکتمان یکی دو تا فکر هر چند کوچک نهایتا به ذهن میآید و احتمالاتی در نقطه مقابل بدبختی را طرح می کند. یادمان میآید که میشود یک حمام دلپذیر و گرم گرفت. که یک نفر یک موقع دستی به مهربانی به سرمان کشیده است. این که یکی و نصفی دوست خوب در این سیاره داریم و هنوز بعضی کتابهای جالب را نخواندهایم و اینجاست که می فهمیم، اوج طوفان را از سر گذراندهایم.
علیرغم منطق بزرگسالی، نیازهای کودکی مدام در وجود ما سرک می کشند. هیچ وقت از این دور نیستیم که بخواهیم بغلمان کنند و به ما قوت قلب بدهند. همان جوری که دهه ها قبل یک بزرگسال دلسوز احتمالا پدر یا مادر با ما رفتار می کرده است. که احساس حمایت فیزیکی به ما می داده، پیشانی مان را میبوسیده، با نظر مهربانی و رافت نگاهمان می کرده و شاید حرفی بیشتر از تایید کردن و آره گفتن نمیزده است.
بچه ننه بازی در آوردن این خطر رادارد که آدم را مسخره کنند. مخصوصا با قد دو متر و موقعیتی که احساس مسوولیت می طلبد. ولی درک و پذیرش خواهشهای دوران بچگی، جوهر بزرگسالی واقعی است. در واقع بدون مذاکره با کودک، هیچ بلوغی وجود ندارد و چیزی به نام بزرگسال درست و حسابی نداریم که نخواهد هر از گاهی مثل یک بچه دو ساله به او قوت قلب بدهند.
در خانواده های معقول باید نوشتههایی باشد، شبیه آنهایی که در هتلها هست، که بزنیم به در اتاق که به عابرین اعلام کنیم؛ ما در اتاقمان داریم برای چند دقیقه کاری می کنیم که برای انسانیتمان ضروری است و ذاتا مربوط میشود به ظرفیت زندگی بعنوان یک بزرگسال؛ یعنی داریم مثل یک بچه گمشده، هق هق می کنیم.