مأموریت کاری و رسالت شغلی ام چیست
فوریه 7, 2019چرا هنوز برای تغییر رشته و شغل دیرنیست؟
فوریه 7, 2019آیا انتخاب شغل عاشقانه، عاقلانه است؟
آیا انتخاب شغل عاشقانه، عاقلانه است؟
روانشناسیِ متعارف و آکادمیک به ما میگوید آدمهای بزرگسال ویژگیهای شخصیتی نافذ و پایداری (trait) دارند که تغییر آنها صرفاً با ابزارهایی مانند روانکاوی و طی سالها امکان پذیر است و تازه آن هم نتیجه ی قطعی نمی دهد:
بعضی خسیس اند و خشک و بد بین یا درونگرا و خجالتی، برخی خوش برخورد و دست و دلباز و مثبت و معاشرتی و یا خود نما و…
با این که می دانیم آدم ها در شرایط گوناگون زندگی “حس و حال” ثابتی ندارند، نقش “شرایط” را در رفتار دوران بزرگسالی چندان به رسمیت نمی شناسیم.
یک انتخابِ اغلبْ مادام العمر در دنیای امروز و به ویژه در کشور ما، رشته تحصیلی و شغل است.
رشته مان را در ۱۸ سالگی (و معمولا پیش از دیگر انتخاب های بزرگسالی نظیر همسر یا محل زندگی) گزینش می کنیم و معمولا تا ۳۰ سالگی مسیر شغلی بیشتر ما مشخص شده و اکثر جمعیت تمایل دارند در حرفه و تخصص خود باقی بمانند، هر چند که ممکن است شریک زندگی، کشور محل اقامت وحتی دین خود را عوض کنند!
زیاده روی نیست اگر ادعا کنیم شغل، یکی از ثابت ترین پارامترهای دخیل در شخصیت، خلق و خو و رفتار اجتماعی است.
اگر می شد رفتار یک فرد را در دو شغل متفاوت مشاهده و مقایسه کرد، تفاوت حیرت انگیزی به چشم می آمد و نظریه “ثبات ویژگی های شخصیتی پس از بلوغ”، به طور جدی زیر سوال می رفت:
فردی که شغلش را دوست ندارد و فقط به سبب اجبار یا امنیت مالی در کاری مشغول است، حداقل های ممکن را انجام می دهد. این حس ویرانگر که “عمرش را می فروشد”، تمام زوایای شخصیت و رفتار او را متاثر می کند. اگر بنا باشد عمرتان را بفروشید، طبیعتاً حق دارید به گران ترین بها بفروشید. فرض کنیم مغازه دار باشید و از کارِ خود بیزار، تخفیف نمی دهید. یا طبیب باشید و به طبابت مجبور، به بیمار لبخند نمی زنید، دل نمی سوزانید، وقت نمی گذارید، رحم نمی کنید. در کاری که در آن به شما خوش نمی گذرد، ناخودآگاه در حال محاسبه و مطالبه خون بهای عمر عزیزتان هستید…
اگر کارتان را دوست داشته باشید، گذشت می کنید، ( زیرا پیشاپیش سود خود را برده اید، اصل سرمایه شما محفوظ است)، به انجام حداقل ها قناعت نمی کنید، خلاقیت به خرج می دهید، از بهترین مصالح استفاده می کنید، توسعه طلب و کنجکاو خواهید بود، مدام در فکر ایجاد رابطه های کاری جدید خواهید بود. با کمال میل اضافه کاری می دهید…پا پس نمی کشید، با یک انتقاد یا نفسِ سرد، دلسرد نمی شوید…
اگر کارتان را دوست داشته باشید، طبیعی است که بخواهید مدت بیشتری در آن کار بمانید. برای پایان شیفت، آخر هفته، تعطیلات، بازنشستگی (و حتی مردن!) لحظه شماری نمی کنید.
بسیاری از عادات مخرب مانند مصرف سیگار و الکل حاصل آرزوی پنهان مرگ است. برنامه ای زیرکانه، آبرومندانه و بی سر و صدا برای خود کشی…
همه ما الفبای سلامت تن را بلدیم ولی پرسش پنهان و ناخودآگاه بسیاری از مردم این است: “چرا در پی طولانی کردن زندگی ای باشم که از آن لذت نمی برم”؟
جامعه ای که شاغلین اش در شغل خود احساس خُسران و باخت داشته باشند، جز پول و تجمل به چه چیز دیگری دل خوش کند؟ تفکر مادی و مصرفی جبران مافاتی است برای حس از دست دادن عمر عزیز…
شگفتا که یک تغییر حرفه چه چیزها را که در انسان عوض نمی کند!
چه بسا سندرم ترسناکی متشکل از (دل زدگی، خشم پنهان، کم کاری، پول پرستی، بی دقتی، کم طاقتی و بی رحمی و بی اخلاقی با مراجعین، بدخلقی با همسر و فرزند، اعتیاد به سیگار و الکل)، صرفاً با یک تغییر شغل قابل درمان باشد!
تا پیش از کشفِ ویتامین ث اگر به دریانوردان می گفتی سندرمِ شایع و ترسناکِ (افسردگی، خستگی، ورم مفاصل، خونریزی لثه، عفونتهای مکرر، خونریزی زیر پوست و خونریزی کشنده ی احشای داخلی و نهایتاً مرگ) تنها با مصرف چند عدد میوه ی تازه در ماه قابل درمان است، احتمالاً به شما می خندیدند.
مثالهای پزشکی برای درمان ساده ی بیماری های کشنده فراوان است زیرا علّتها سهل و ممتنع اند…
معمولاً باید صبر کرد تا یک طبیبِ معروف “یک مورد شگفت آور” از درمان یک عفونت چرکی خطرناک با “نان کپک زده” را توصیف کند…سپس دانشمندی طی سالها نظریه ای را بپرورد، بیازماید، منتشر کند، دیگران صحّت آن را امتحان کنند، منتشر کنند، صاحبان پول در آن فکر جدید سرمایه گذاری کنند، دولت ها حمایت کنند، رسانه ها بگویند و بنویسند تا یک نوشدارو مانند آنتی بیوتیک به بخشی از میراث جهانی بشری تبدیل شود!
اما راه دیگری هم هست:
یک آدم مبتلا ولی شجاع که فرصت ندارد دهه ها برای زدودن تردیدهای جامعه صبر کند، شاید تصمیم بگیرد با مسؤولیت شخصی، نوشدارویی را روی خود امتحان کند و اگر دلش خواست، نتیجه را با دیگر مبتلایان مشتاق در میان بگذارد…
تمدن بارها این راه دوم را آزموده و بخش بزرگی از گنج های خود را این گونه گرد آورده است.
نویسنده: ایمان فانی
این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به این موضوع مهم میپردازد.
لینک مطلب در موسسه مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
در شروع زندگی و آن سالهای اوّل، عاشق تفریح و خوشی هستیم. فقط دنبال چیزهایی هستیم که سرگرممان کنند: با یک چاله آب، عروسک، توپ، کامپیوتر و خردهریزهای آشپزخانه هدفهای لذّتجویانهمان را دنبال میکنیم. تا چیزی خستهکننده شود، راحت ولش میکنیم و میرویم دنبال .منابع جدید خوشی. کسی هم کاری به ما ندارد
بعد، یکدفعه در پنج یا شش سالگی با حقیقتی ترسناک آشنامان میکنند: قانون وظیفه، که میگوید چیزهایی هست، یا خیلی چیزها، که باید انجام داد، نه چون دوست داریم یا هدفش را میدانیم، بلکه چون آدمهای ترسناک و سلطهگر که شاید سه برابر ما قدّشان باشد، این انتظار را دارند، و توضیحشان این است که با این کارها میتوانیم پول در بیاوریم، خانه بخریم یا سی سالِ دیگر برویم به تعطیلات. به نظر میآید که به نوعی، مهم باشد. حتّی وقتی در خانهایم و با گریه به والدین میگوییم که نمیخواهیم مشق فردا را بنویسیم، آنها جانب وظیفه را میگیرند و با خشم و بیحوصلگی جواب میدهند. که در پسِ آن این ترسِ بزرگترها است که بچهای که تکلیفی ساده در مورد آتشفشان را نمیتواند بنویسد و به جایش میخواهد خانۀ درختی بسازد، در دنیای آدمبزرگها زنده نمیماند.
این سؤال که از چه چیزی لذّت میبریم، چه چیزی خوشحالمان میکند، هنوز هم گاهی مهم است ولی فقط کمی. به مرور اینها از دنیای درسهای روزانه کنار گذاشته میشوند برای آخر هفتهها و تعطیلات. تمایزی اساسی شکل میگیرد:
خوشی در سرگرمی است، رنج در کار!
تعجّب ندارد که وقتی دانشگاه را تمام میکنیم، این دوگانگی طوری جا افتاده که اصلاً جرأت نداریم جدّی از خودمان بپرسیم که ته دلمان دوست داریم با زندگیمان چه کنیم. خوش داریم با سالهای باقیمانده چهکار کنیم؟
اصلاً یاد نگرفتهایم اینطور فکر کنیم. قانونِ وظیفه بر هشتاد درصد عمرمان حاکم است و جزء ذات ما شده است. قانع شدهایم که شغل خوب باید حسابی بی مزه و ملالآور و اذیّتکننده باشد. بیخود که به آدم پول نمیدهند.
تفکّرِ مبتنی بر وظیفه، شأن و اعتبار زیادی دارد چون مسیر امنی است در یک دنیای رقابتی و گران. ولی قانونِ وظیفه اصلاً امنیّت را تضمین نمیکند؛ وقتی درسمان تمام شود، در واقع میشود ضعفی زیر لوای فضیلت. وظیفه حسابی خطرناک میشود، به دو دلیل:
اوّل اینکه موفّقیّت در اقتصادِ مدرن فقط به کسی میرسد که ایثار و خلاقیّت فوقالعاده در کارش دارد و این فقط برای کسی ممکن است که سر کارش به او خوش میگذرد. فقط وقتی از عمق وجود انگیزه داریم، میتوانیم فکر و جانمان را بر سر کارمان بگذاریم، چیزی که لازم است تا در رقابت جلو بیفتیم. کارِ مبتنی بر وظیفه در مقایسه با کار مبتنی بر عشق، لنگان و دچار کمبود به نظر خواهد رسید.
مسئلۀ دوم در کارِ مبتنی بر عشق این است که ما بینش دقیقتری از خوشی دیگران داریم؛ یعنی مشتریها و ارباب رجوع. ما وقتی میتوانیم مشتری و مخاطب را راضی کنیم که محرّک ما حس لذّت و رضایت خودمان باشد. یعنی لذّت متضاد کار نیست، بلکه شاخص کلیدی کار موفّق است. ولی باید درک کنیم که پرسش دربارۀ کاری که واقعاً دوست داریم بدون در نظر گرفتن پول و شهرت، بر خلاف آموختههای ما در مورد مشاغل مطمئن است و بنابراین پرسش ترسناکی است. چسبیدن به حقیقت، بینش و بلوغ فوقالعادهای میخواهد؛ این حقیقت که وقتی میتوانیم خدمت کنیم و عالیترین سهممان را در جامعه داشته باشیم که خلاّقترین و اصیلترین وجه وجودمان را به صحنه بیاوریم.
وظیفه، آن «آب باریکه» را تضمین میکند، ولی فقط کار صادقانه و لذّتطلبانه است که پیروزی بزرگ را رقم میزند. خوب است از آنهایی که از قانون وظیفه در عذاباند با بیرحمی بخواهیم که زندگیشان را از آخر به اوّل، از زاویه دید بستر مرگ، نگاه کنند. فکر مرگ، ترس از حرف و حدیث دیگران را کوچک میکند. چشماندازِ آخرِ داستان، چیزی را به یاد ما میآورد که از وظیفۀ اجتماعی بالاتر است؛ وظیفه نسبت به خودمان، استعدادمان، علاقهمان و عشقمان. دیدگاهِ بسترِ مرگ اجازه میدهد بیمسئولیتی و خطر پنهان در پشت کولهبار وظیفه و مسیر ظاهراً معقول را ببینیم.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
ماموریتم چیست؟ رسالتم کدام است؟