فیلم گذشته اصغر فرهادی
درباره گذشته ساخته اصغر فرهادی
27 دسامبر 2018
نیکولو ماکیاولی شهریار
28 دسامبر 2018
فیلم گذشته اصغر فرهادی
درباره گذشته ساخته اصغر فرهادی
27 دسامبر 2018
نیکولو ماکیاولی شهریار
28 دسامبر 2018
نیچه و اندیشه ابرانسان
نیچه را در ایران و جهان با اندیشه اَبَرانسان یا اوبِرمِنش می شناسند که در کتاب :چنین گفت زردشت طرح شده است». در این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن نگاهی گذرا به زندگی و آثار نیچه می اندازیم و سپس نظرات او را درباره الکل، مسیحیت، مدرنیته، فرهنگ و هنر می‌شنویم.
لینک مطلب در موسسه مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
چالش برای انگلیسی‌زبانها با تلفّظ نامش شروع می‌شود. سپس باید با جملات غیرعادّی و بحث‌انگیزش کنار بیاییم: «آنچه مرا نکشد قوی‌ترم می‌کند»؛ «خدا مرده است، ما او را کشته‌ایم».
و البتّه، آن سبیلِ کلفت…
از اینها که رد شویم، متفکّری را کشف می‌کنیم که گاه افسونگر است و خردمند و بسیار مفید. فریدریش نیچه در سال 1844 در روستای آرامی در بخش شرقی آلمان زاده شد، جایی که پدرش کشیش بود. در مدرسه و دانشگاه استثنایی بود و در زبان یونانی باستان چنان درخشید که در دانشگاه بازِل در بیست و چند سالگی به استادی رسید. ولی زندگی حرفه‌ای او به جایی نرسید. از دست همکاران دانشگاهی به جان آمد، کارش را رها کرد و به «سیلز ماریا» در کوههای آلپ در سوییس رفت، جایی که در سکوت، زندگی و روی شاهکارهایش کار کرد، از جمله زایش تراژدی، انسانی-زیاده انسانی، دانش طربناک، چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد و تبارشناسی اخلاق.
مشکلات زیادی داشت، با خانواده کنار نمی‌آمد: «مادرم را خوش ندارم و حتّی شنیدن صدای خواهرم دردناک است». زنان بارها او را پس زدند. کتابهایش فروش نمی‌رفت. وقتی فقط چهل و چهار سال داشت دیدن اسبی در خیابانی در تورین که از ارابه‌رانش کتک می‌خورد، زمینه‌ساز آشفتگی روانش شد. پیش دوید تا اسب را در آغوش گیرد و فریاد زد: «تو را درک می‌کنم». از آن اختلال ذهن بهبود نیافت و پس از یازده سالِ غم‌انگیز درگذشت. ولی فلسفۀ او پر از قهرمانی و ابّهت است. او پیامبر چیزی بود که «Selbstuberwindung» می‌خواند؛ یعنی چیرگی برخویشتن، روندی که در آن انسانی با روحی رفیع، یک «اَبَرانسان» یا «Ubermensch»، از میان شرایط و ناملایمات سر برمی‌کشد تا پیشکش زندگی را پذیرا شود.
به گفته خودش می‌خواست  بیاموزد «چگونه آن شویم که به راستی هستیم.» اندیشۀ او پیرامون چهار پیشنهاد شکل می‌گیرد.
اوّل- به حسادت اعتراف کن!
نیچه فهمید که حسد بخش بزرگی از زندگی است. ولی آثار باقیمانده از مسیحیت می‌آموزد که باید از حسد ورزیدن شرم کنیم. گویا حسد نشان شرّ است، پس ما از خود و دیگران پنهانش می‌کنیم. ولی رشک بردن از دید نیچه عیبی ندارد به شرطی که راهنمایمان شود به آنچه به‌­راستی می‌خواهیم. هر کسی که بر او رشک می‌بریم، گواه آن چیزی است که می‌توانستیم بشویم. نویسنده یا بازرگانی موفّق یا آشپزی رشک برانگیز، دارد نشانت می‌دهد که می‌توانی یک روز چه کسی بشوی. منظور نیچه این نبود که همیشه می‌توان به مطلوب رسید؛ از زندگی خودش، به قدر کافی آموخته بود. او صرفاً اصرار می‌کرد که باید با خواهشهای راستین خود روبرو شویم، دلاورانه بجنگیم تا ارجمندشان بداریم و اگر شکست خوردیم، تنها آن‌گاه به شایستگی به سوگ بنشینیم. این است معنای «ابرانسان» بودن.
دوم- مسیحی نباش.
نیچه دربارۀ مسیحیت سخنان تندی برای گفتن داشت: «در تمام انجیل تنها یک تن سزاوار گرامیداشت است: پیلاتِس، فرماندار رومی[1]». این از آن حرفهای گزاف بود، ولی منظور واقعی او ظریف‌تر است. او مسیحیت را ناخوش می‌داشت زیرا مردم را در برابر حسادتشان حفظ می‌کرد. در روایت نیچه، مسیحیت در اواخر استیلای امپراطوری روم از ذهن بردگانی کم­رو سر بر آورد که دلش را نداشتند تا به آنچه واقعاً می‌خواستند دست بیندازند، پس به دامان فلسفه‌ای آویختند که از بزدلی‌شان فضیلت بسازد. او این را وجدان برده‌ها نامید: «Sklavenmoral».
مسیحیان که او گستاخانه آنها را «Die Heerde» یا گلّه‌ها می‌نامید، آرزو داشتند به کامیابی‌های واقعی برسند؛ مثلاً به مقام، سکس، کمال در خرد یا خلاقیّت. ولی بی‌عرضه‌تر از آن بودند که به آنها دست یابند. پس مرامی منافقانه از خود در آوردند تا از چیزی که می‌خواستند، ولی ضعیف‌تر از جنگیدن برایش بودند، برائت جویند و چیزهایی را ستودند که نمی‌خواستند ولی دست بر قضا داشتند.
پس در نظام ارزشی مسیحی، ناتوانی جنسی شد «پاکدامنی»، ضعف شد «نیکی»، تسلیم در برابر آنکه از او متنفّری، شد «اطاعت» و به قول نیچه ناتوانی از انتقام، شد «بخشش». مسیحیت شد ماشین عظیم انکارهای تلخ .
 سوم- هرگز الکل ننوش.
نیچه خود فقط آب می نوشید و در جای نوشیدنی خاص، شیر. معتقد بود ما هم باید چنین کنیم. او نمی‌خواست دستور تغذیه‌ای نامتعارفی داده باشد، بلکه این اندیشه در دل فلسفۀ او جا می‌گیرد، آن­طور که در اعلامیه‌اش گنجانید: «دو مخدّرِ بزرگ در تمدّن اروپایی وجود داشته است، مسیحیت و الکل».
او به همان دلیل از الکل متنفّر بود که مسیحیت را بد می‌داشت، زیرا هر دو درد را بی‌حس می‌کنند و اطمینان می‌دهند که اوضاع همین‌طور که هست، خوب است و اراده تغییر و بهبود را می‌کُشند. چند جام الکل احساس گذرایی از رضایت پدید می‌آورد که به طرزی مرگبار راه می‌بندد بر اقداماتی که زندگی‌مان را بهبود می‌دهند. نیچه سخت دل­مشغول این حقیقت ظاهراً ساده بود که همۀ کارهای ارزشمند رنج‌آورند. «چه کم می‌دانید از شادمانی انسان، شما ای گروه آسودگان.» «راز کامکار زیستن این است: به زیستن خطر کنید. شهرهاتان را در شیب آتشفشان وِزوو[2] بسازید.»
چهارم- خدا مرده است.
بر خلاف آنچه اغلب تصوّر شده نیچه از این ادّعای نمایشی قصد ابراز شادی ندارد. با وجود تردیدهایش دربارۀ مسیحیت، او عقیده نداشت که پایان ایمان را باید جشن گرفت. فکر می‌کرد که عقاید مذهبی اشتباهند ولی مشاهده کرده بود که در کمک به انطباق با مشکلات زندگی مفیدند. نیچه حس می‌کرد که خلأ حاصل از نابودی مذهب را باید با فرهنگ پر کرد. منظورش فلسفه، هنر، موسیقی و ادبیات بود. فرهنگ باید جای کتاب مقدّس بنشیند. با وجود این، او سخت دربارۀ رویکرد زمانه‌اش به فرهنگ تردید داشت: معتقد بود دانشگاهها علوم انسانی را با تبدیل به دروس خشک آکادمیک کشته‌اند، به جای آنکه از آنها راهنمایی برای زندگی بسازند، مقصودی که همیشه داشته‌اند.
او درام تراژیک در یونان را برای اهداف کاربردی و درمانی تحسین می‌کرد و آن را فرصتی می‌دانست برای تزکیه و پاکسازی و آموزش اخلاقی. آرزو داشت زمانۀ خودش هم به همان اندازه بلند پرواز باشد. دعوت می‌کرد به اصلاحاتی که در آن مردمی که تازه از بحران نابودی ایمان آگاه شده‌اند، این خلأ را با فلسفه و هنر پر کنند. نیچه فکر می‌کرد هر زمانه‌ای چالش روانشناختی خاص خودش را دارد و وظیفۀ  فیلسوف، شناسایی و حل و فصل آنهاست. از نظر او قرن نوزدهم تحت اثر دو ضربه  گیج می‌خورد: دموکراسی در مقیاس وسیع و الحاد و لامذهبی: اوّلی تهدید می‌کرد به اینکه سد از جلوی تنداب حسادتهای هضم نشده بردارد. دومی انسانها را بی راهنما و بی وجدانیات رها می‌کرد.
در ارتباط با هر دو چالش، نیچه راهنمای شگفت‌انگیز، محبوب و سبیل از بناگوش در‌رفتۀ ما باقی خواهد ماند.
[1] کسی که به فرمان او مسیح به صلیب کشیده شد-م
[2] آتشفشانی نزدیک ناپلِ کنونی و شهر باستانی پُمپی در ایتالیا. این شهر در اثر فوران همین آتشفشان در دوران باستان یک شبه نابود شد-م
ویدیوهای دیگر دربارۀ فلاسفه اگزیستانسیالیست:
پادکست سورن کی یر کگور
ژان پل سارتر
آلبر کامو
مارتین هایدگر
نیچه و اندیشه مهر به سرنوشت

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

error: Content is protected !!