احساسهای دوگانه
اکتبر 5, 2019اتاق آبی نوشته سهراب سپهری
اکتبر 12, 2019
معمولی بودن یا استثنایی بودن
جامعه، رسانهها و کتابهای موفقیت و خودسازی هیچیک معمولی بودن را توصیه نمیکنند. درخشیدن و استثنایی بودن توصیۀ روزگار و آرزوی این نسل است. فضای مجازی با شدتی عجیب بر این آتش میدمد. گمنامی برابرِ بدحالی و دیده شدن در فضای مجازی کلید خوشحالی معرفی میشود. این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن این برداشت را مورد بازبینی روانشناسانه قرار میدهد. میل به شهرت چه ریشههایی در کودکی افراد و اشخاص دارد و خوشحالان و بدحالان چه کسانی هستند؟ این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به این سؤالات میپردازد.
سؤال سادهای است اما در باب حس خوشبختی و مشروعیت روانی سریع به هدف میزند: آیا در گذر از دوران کودکی به این نتیجه رسیدید که همین که هستید خوب است؟ یا جایی در مسیر به این باور رسیدید که برای داشتن حق حیات حتماً باید خارقالعاده باشید؟ و یک سؤال دیگر مرتبط با همین موضوع، آیا از جایگاه اجتماعیتان احساس خوشایندی دارید؟ یا از آن دیوانههای زیادی موفقید یا بهعکس از متوسط بودن شرمندهاید؟
تقریباً بیست درصد ما در دستۀ بدحالانی هستیم که یا هیچ موفقیتی هرگز راضیمان نمیکند یا مدام به خودمان فحش میدهیم که شکست خوردهایم و منظورمان این است که به آن موفقیتهای یک در میلیونی نرسیدهایم.
احتمالاً در مدرسه خیلی تلاش میکردیم، نه به این دلیل که مطالب را دوست داشتیم بلکه به دلایلی که در آن زمان معلوم نبود، احساس اجبار میکردیم؛ فقط این را میدانستیم که حتماً باید شاگرد اول یا دوم باشیم و شب و روز درس بخوانیم. شاید الان استثنایی نباشیم ولی همیشه این فشار روانی وجود داشت که باید استثنایی باشیم.
شاید قصۀ بچگیمان به این شکل بوده است که پدر یا مادر نیاز داشتهاند ما خاص باشیم؛ از نظر هوش، قیافه یا محبوبیت، تا اعتمادبهنفس ضعیف خودشان تقویت شود. از نظر آنها بچه باید به جایی میرسیده و صِرفِ بودنش کافی نبوده است. انگیزه و سلیقۀ خودِ بچه اصلاً موضوعیت نداشته. والد در خفا رنج میکشیده و نمیتوانسته برای خودش ارزش قائل شود، با افسردگی و خشم در زندگی خودش در جنگ بوده است یا شاید همسرش عذابش میداده؛ بچه چارهای نداشته جز اینکه برای این مأموریت داوطلب شود و حال پدر و مادرش را کمی بهتر کند.
نگاه کردن به دستاوردها با این عینک عجیب است. با چیزی که روزنامهها و مجلهها میگویند تفاوت دارد. از این منظر کمی شبیه یک بیماری روانی است. آنهایی که آسمانخراش میسازند، کتابهای پُرفروش مینویسند، روی صحنه میدرخشند یا شرکتهای بزرگ تأسیس میکنند، شاید درواقع آدمهای بدحال باشند. و در مقابل آنهایی که بیعذاب روح میتوانند زندگیهای عادی را تحمل کنند و درعین متوسط بودن راضی باشند، شاید آنها در عواطف ستاره هستند و نخبگانِ روحی روانی و ناخدایانِ جان. دنیا تقسیم میشود به آدمهای خوشبختی که میتوانند معمولی باشند و لعنتشدههایی که مجبورند عالی باشند.
بهترین اتفاق برای گروه دوم «بریدن» است. یکدفعه بعد از سالها دستاورد، اگر خوششانس باشند، یک روز صبح دیگر نمیتوانند از جا بلند شوند و در افسردگی عمیق فرومیروند. اضطراب اجتماعی مثل خوره به جانشان میافتد. غذا نمیخورند. هذیان میگویند. به نوعی میشوند چوب لای چرخ زندگی خودشان تا اجازه پیدا کنند در خانه بمانند. بریدن، یک دیوانگی اتفاقی یا به اصطلاح قاط زدن نیست. التماسی است برای سلامت روانی که با زبانی نارسا و ناراحت بیان میشود. بخشی از ذهن دارد تلاش میکند بخش دیگر را به رشد و خودشناسی و توسعۀ فردی مجبور کند. کاری که تا الان از روی بزدلی انجام نداده است. به شکلی ظاهراً متناقض، فرد میخواهد با مریض شدن خودش را در مسیر خوب شدن بیندازد؛ بهراستی خوب شدن.
در فاز بدحالی، فرد با هوشمندی سعی میکند همۀ زندگی شغلی موفق ولی ناشادش را ویران کند. شاید تعهداتمان را کم یا معاشرتهایمان را متوقف کنیم. ممکن است تلاش کنیم از زیر انتظارات مسخرۀ دیگران شانه خالی کنیم. جوامع که معمولاً در مقیاس جمعی و نه فقط فردی، حالشان بد است، تصاویر الهامبخشی از زندگیهای معمولی ندارند. این زندگیها را بازنده بودن مینامند. فرضشان این است که زندگیهای بیسروصدا فقط مال شکستخوردههاست که انتخاب دیگری ندارند. دست از این باور برنمیداریم که خوب بودن یعنی بودن در مرکز توجه؛ یعنی در پایتخت و روی صحنه. حال و هوای سودایی پاییز را دوست نداریم، یا آرامشی را که در غروب زندگی و بعد از نرسیدن به آرزوها به آدم دست میدهد. البته که هیچ مرکزی وجود ندارد. مرکز خودِ شما هستید.
گاهی یک هنرمند این خرد ژرف را حلاجی میکند. مثلاً مونتِن در جلد سوم رسالاتش، که چند سال قبل از مرگش نوشته است، در قرن شانزدهم میگوید: «جهانگشایی، اشتغال در سفارت، حکومت بر ملل البته اعمالیاند مشعشع. اما عتاب کردن، خندیدن، خرید و فروش، عشق و نفرت ورزیدن به خانواده و خود، با عدالت و آرامش زیستن، سستی نکردن، به خود دروغ نگفتن، همه اموریاند چشمگیرتر، نادرتر و دشوارتر. مردم هر چه که بگویند، این زندگیهای در انزوا، به وظایفی مشغولاند که دستکم به اندازۀ زندگیهای دیگر دشوار و خطیر است.»
در دهۀ 1650 یوهانِس فرمیر نقشی زد به نام «خیابان محقر» که تا امروز نظام ارزشی ما را به چالش کشیده است. شاید موفقیت چیزی بیشتر از یک بعدازظهر بیسروصدا با بچهها نباشد، در خانهای در یک خیابان معمولی. در داستانهای چخوف یا رِیموند کاروِر، در آلبوم تایم آوت آو مایند (Time Out of Mind) باب دیلن، نقاشی «مطالعۀ یک دیوار در ناپل» اثر توماس جونز یا فیلمهای اریک رومِر مخصوصاً لو رایون ور (Le Rayon vert) هم میشود همین نگاه را دید.
ولی اکثر فیلمها، تبلیغها، آهنگها و مقالهها اینطور نیستند و مرتب از جذابیت چیزهای دیگر میگویند؛ ماشینهای اسپورت، تعطیلات در جزایر استوایی، شهرت، سرنوشتهای خوب و خوش، مسافرت فِرستکلاس و بهتمامی گرفتار بودن. گاهی این جاذبهها واقعیاند اما اثرشان روی ما این است که لابد زندگی خودمان بیارزش است. ولی مسیر زندگی ما هم میتواند پُر از مهارت و خوشی و شرافت باشد؛ بزرگ کردن بچههای نسبتاً مستقل و متعادل، حفظ یک رابطۀ قابل قبول در طول سالها، به رغم مسائل و مشکلات شدید، تروتمیز نگه داشتن یک خانه، به طور منظم شبها زود خوابیدن، خوشاخلاق ماندن و مسئول بودن در یک کار کمدرآمد و بدون هیجان، درست گوش دادن به حرف مردم، دیوانه نشدن و عصبانی نشدن از تناقضات و سازشکاریهایی که باید در زندگی به آن تن داد.
وقتی یاد بگیریم که اینها را بیقضاوت و نفرت از خود ببینیم، در عین این شرایط گنجی داریم که باید قدردانش باشیم. وقتی از انتظارات دیگران عبور کنیم، میبینیم شاید ثروتهای واقعی زندگی چیزی نباشد غیر از سادگی، آرامش، دوستی بر مبنای آسیبپذیری، خلاقیت بدون مخاطب، عشق بدون امید و ناامیدی، یک حمام گرم، دو تا میوۀ خشک، یک گردو یا یک تکه شکلات تلخ.
مترجم: دکتر ایمان فانی
ویراستار: الهام نوبخت
1 دیدگاه
جالبه من یه ساله توی روستا زندگی میکنم و کلمه به کلمه ی این پادکستتون رو امسال زندگی کردم
سم موفقیت و دور خود پیچیدن رو توی زندگی شهری میبینم و حیرت میکنم که خودم هم یه عمر به خودم عذاب اون زندگی رو میدادم در حالی که خوشبختی در خنده های یه زن بومی پایین دستی انقدر زیبا و راحت پدیدار میشه
ممنونم بابت پادکست عالیتون