مارسل پروست در جستجوی زمان از دست رفته
این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن با کاوش دراثر سترگ مارسل پروست “در جستجوی زمان از دست رفته”، سه منبع محتمل درباره معنای زندگی را یک به یک بررسی می کند.
لینک مطلب در موسسه مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
مارسل پروست، نویسندۀ فرانسوی اوایل قرن بیستم بود که رسماً بلندترین رمان دنیا را نوشته است: «در جستجوی زمان از دست رفته»، با یک میلیون و دویست هزار کلمه، یعنی دو برابر جنگ و صلح! کتاب در هفت جلد و طی چهارده سال به زبان فرانسه منتشر شد، و بلافاصله یک شاهکار شناخته شد؛ به عقیدۀ خیلیها، برترین رمان قرن بیستم یا حتّی همۀ زمانها. چیزی که خاصش میکند این است که از دید روایت، رمانی سرراست نیست؛ مخلوطی است از توصیفات نبوغآمیز از اشخاص و مکانها، و فلسفۀ کلی زندگی. سرنخ در نام کتاب است: در جستجوی زمان از دست رفته.
داستان مردی است که تقریباً آشکارا خودِ مارسل پروست است، در حال پژوهش دربارۀ معنای زندگی. تعریف میکند که از وقت تلف کردن دست برمیدارد و شروع میکند به درک و قدرشناسی از وجود. مارسل میخواست کتابش در درجۀ اوّل به کمک ما بیاید. پدرش آدریان پروست یکی از اطبّای بزرگ زمانه بود، کسی که وبا را در فرانسه ریشهکن کرد. در اواخر عمرِ پدر، مارسل، پسر نحیف و مریضحال که با درآمد میراثش زندگی میکرد و با نداشتن شغل درست و حسابی خانواده را ناامید کرده بود، به خدمتکارش سِلِست گفت: «ای کاش میشد با کتابهایم به بشریّت همان خدمتی را بکنم که پدرم با کارهایش کرده». خبر خوش اینکه به موفّقیّتی فراتر از انتظار رسید.
رمان پروست مسیر منظّم راوی را ترسیم میکند در بررسی سه منبع محتمل برای معنای زندگی:
اوّل، موفّقیّت در اجتماع است. پروست از یک خانوادۀ مرفّه طبقۀ متوسّط بود، ولی از جوانی فکر کرده بود شاید معنای زندگی، رسیدن به سطوح عالی جامعه باشد و این در زمان او یعنی اشراف، دوکها، دوشسها و شاهزادهها. در زمانۀ ما معنایش میشود معروف شدن، ستاره شدن. راوی داستان سالها وقت میگذارد تا از پلکان ترقّی بالا برود، و چون هم جذّاب است و هم اهل فضل و دانش، نهایتاً به حلقۀ خوبان پاریس وارد میشود: دوستی با دوک و دوشس دو گِرمانت…
ولی خیلی زود چیزی آزارنده را درمییابد: این آدمها آن اُسوههای خارقالعادهای که خیال کرده بود، نیستند: مصاحبت دوک ملالآور است و یکسره دربارۀ پول. دوشس خوشرفتار است ولی بیرحم و توخالی است. مارسل از آن دورهمیها خسته میشود، میفهمد که فضیلت و رذیلت را بین آدمها بدون توجّه به ثروت و شهرت تقسیم کردهاند. رها میشود تا با آدمهای بیشتر و متنوّعتری بجوشد. هرچند پروست در هجو فخرفروشی اجتماعی قلمفرسایی میکند، این کارش با حسی از درک و همدردی همراه است: این خطا خیلی طبیعی است، مخصوصاً در جوانها، که خیال کنند آن بیرون طبقۀ برتری در دنیا وجود دارد و زندگیهای ما بی رنگ و روح است چون با آدمهای درست و حسابی آشنا نیستیم. ولی رمان پروست قاطعانه اطمینان میدهد که آن بیرون هم خبری نیست. چیزی به نام «پارتی» آدمهای «باحال و بینقص» نداریم.
دومین چیزی که راویِ پروست در جستجوی معنای زندگی بررسی میکند، عشق است: در جلد دوم رمان، راوی با مادربزرگش میرود کنار دریا، به ساحل و تفرّجگاه محبوب و مُد روزِ «کابورگ»، و آنجا به شدّت عاشق دختری جوان و زیبا به نام آلبرتین میشود، دختری با موهای کوتاه، لبخند معصومانه، و طرز صحبت بی خیال و خودمانی. برای تقریباً سیصد صفحه، راوی جز به آلبرتین فکر نمیکند؛ معنای زندگی حتماً مهر آلبرتین است. ولی به مرور زمان میبیند اینجا هم ناامیدی کمین کرده. لحظهای میرسد که نهایتاً میتواند آلبرتین را ببوسد: مَرد، موجودی ابتداییتر از سختپوستان دریایی یا نهنگ، معلوم است که اعضای مناسب مهرورزی را ندارد، مخصوصاً عضوی برای بوسیدن، و در غیاب این عضو لبهایش را جایگزین میکند، و در نتیجه حسی که حاصل میشود فقط ذرّهای بهتر از نوازش معشوق با شاخ یا عاج است!
از دید پروست، وعدۀ نهایی عشق این است که از تنهایی رها شویم و زندگیمان را با شخص دیگری پیوند بزنیم که همۀ وجود ما را بشناسد. ولی رمان به نتیجه تلختری میرسد: هیچکس نمیتواند دیگری را کاملاً بفهمد؛ تنهایی همهگیر است و ما زائران تنهایی هستیم که در تاریکی سعی میکنیم همدیگر را با شاخهایمان ببوسیم.
اینجا به سومین و تنها گزینۀ پیروز برای معنای زندگی میرسیم: هنر. از دید پروست هنرمند خوب لایق ستایش است، برای اینکه دنیا را تر و تازه، صاحب درک و زنده به ما نشان میدهد. نقطۀ مقابل هنر برای پروست چیزی است به نام عادت. از دید پروست حجاب عادت و آشنایی بین ما و هر چیزی که مهم است فرود میآید و زندگی را نابود میکند. عادت دید را تار میکند و نمیگذارد زیبایی یک غروب، کار و دوستیها راحس کنیم. بچهها هنوز رنجور عادتها نشدهاند، برای همین از چیزهای ساده ولی کلیدی به وجد میآیند: یک چاله آب، پریدن روی تختخواب، ماسه، نان تازه. ولی ما آدم بزرگها نازپرورده شدهایم، برای همین مدام دنبال محرّکهای قویتری مثل شهرت و عشق هستیم. چارۀ کار به نظر پروست، زنده کردن قدرت قدرشناسی و حس کودکی در بزرگسالی است؛ دریدن حجاب عادتها، و آغاز درک و قدرشناسی از زندگی روزانه با یک حسّاسیت جدید.
به نظر پروست این کاری است که گروهی از مردم همیشه میکنند: هنرمندان! آنها نیلوفری آبی یا استراحتگاهی بینراهی یا ساختمانی را از زاویهای تازه نشانمان میدهند و به این ترتیب حجاب عادت را کنار میزنند و زندگی را به جایگاه باشکوه و شایستهاش برمیگردانند. هدف پروست الزاماً این نیست که هنر خلق کنیم، یا مدام در موزهها پرسه بزنیم. موضوع این است که به دنیا، دنیای خودمان، با سخاوت یک هنرمند نگاه کنیم، که یعنی لذّت بردن از چیزهای کوچک، مثل آب، آسمان یا شعاع نور روی یک تکه کاغذ.
اتّفاقی نیست که نقّاش محبوب پروست، وِرمیر بود، نقّاشی که میدانست چطور جادوی کارهای روزمره را پیش چشم بیاورد. حال و هوای ورمیر در رمان پروست حاکم است. او هم تعهد دارد به آشتی دادن ما با شرایط عادّی زندگی. بعضی از جالبترین قطعههای نوشتههای پروست، توصیف افسون امور روزمره است؛ مثلاً مطالعه در قطار، رانندگی در شب، بو کردن گلها در بهار، نگاه کردن به بازی نور روی سطح آب. پروست معروف است به نوشتن در مورد کیکهای لذیذ کوچکی به نامِ فرانسویِ «مَدلِن». علّتش برمیگردد به عقایدش در مورد هنر و عادت. در همان اوایل رمان، راوی به ما میگوید که مدّتها افسرده و غمگین بوده، و بعد یک روز فنجانی دمنوش و یک مدلن میخورد و ناگهان آن مزّه پرتش میکند به گذشته، کاری که از بوها و مزهها برمیآید. برمیگردد به دوران بچگی، وقتی تابستانها را در خانۀ بیرون شهرِ عمّهاش میگذرانده است.
جویباری از خاطرهها در ذهنش جاری میشود و به او امید و قدرشناسی میدهد. به خاطر کیک مدلن، از آنزمان به تجربۀ راوی داستان میگویند: «لحظه یا دم پروستی»؛ دمی از یادآوری ناخواسته و آتشین، وقتی گذشته سرزده از یک بو یا مزه یا لمس سر بر میآورد و باقدرت ما را صدا میکند. دمِ پروستی میگوید: «دلخوشیها کم نیست، چشمها را باید شست»؛ یادمان رفته زنده بودن، به تمام معنا زنده بودن، چه حسی دارد.
لحظۀ نوشیدن چای در رمان کلیدی است، چون همۀ آموزههای پروست را دربارۀ قدرشناسیِ بیشتر از زندگی آموزش میدهد، به راوی کمک میکند بفهمد که مشکل از متوسّط بودن زندگیاش نیست، بلکه بیشتر از تصویری است که در ذهنش، در حافظۀ ارادی دارد. پروست میگوید، علّت آنکه زندگی را بی مقدار ارزیابی میکنیم-با وجود اینکه در لحظههای خاص خیلی زیبا به نظر میرسد-این است که داوری ما بر اساس شواهد خود زندگی نیست، بلکه بر اساس تصاویر دیگری است که هیچچیز از خود زندگی نشان نمیدهند، بنابراین ما با تحقیر قضاوتشان میکنیم.
به این خاطر است که هنرمند اینقدر مهم است. آثار هنرمندان مثل یک لحظۀ پروستیِ طولانی است. به یادمان میآورند که زندگی واقعاً زیبا، سحرآمیز و پیچیده است. هنر، ملال و حقنشناسی را زایل میکند. فلسفۀ پروست در کتابی به دست ما میرسد که خودش مثال عینی نظرات اوست. اثری هنری است که زیبایی و علاقه را به زندگی برمیگرداند. با خواندنش حواس دوباره بیدار میشوند، هزاران چیزی که فراموش کردهاید به مر کز توجّه بر میگردند، و برای مدّتی به حسّاسیت و ظرافت خود پروست خواهید شد. به همین یک دلیل هم که شده، حتماً باید آن یک میلیون و دویست هزار کلمه راخواند. و باید قدرِ بودن را شناخت قبل از اینکه دیر شود.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
2 دیدگاه
مطالب مدرسه زندگی فارسی بسیار اموزنده و مورد علاقه من است
سلام دكتر ايمان فاني گرامي! اي كاش گروه كتابخواني تشكيل بديد. فرصت خوبي براي خواندن همين كتاب درجستجو و بسياري ديگر، تشكيل گروههاي غيرمجازي فرهيختگان و…