فرانتس کافکا
دسامبر 21, 2018مارسل پروست در جستجوی زمان از دست رفته
دسامبر 21, 2018
لئو تولستوی و جنگ و صلح
این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به اندیشههای نویسنده بزرگ روس لئو تولستوی درباره هنر، عشق، اخلاق و انسانیت میپردازد، آنگونه که در رمانهای جنگ و صلح، آنا کارنینا و مرگ ایوان ایلیچ انعکاس یافته است و بعدتر در رساله «هنر چیست» برای آیندگان جمعبندی و خلاصه شده است.
وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
نویسندۀ روس، لئو تولستوی، به رمان اعتقاد داشت، نه به عنوان سرگرمی، بلکه به عنوان وسیلهای برای آموزش روح و روان و رِفُرم و اصلاح. رمان نزد او برترین رسانه است برای شناخت دیگران، به ویژه آنها که از بیرون جذّاب نیستند، تا از این رهگذر انسانیت و تحمّل خود را زیاد کنیم.
او در سال 1828 در یِزنایا پولیانا، املاک خانوادگی وسیعی در صد مایلی جنوب مسکو، زاده شد، جایی که کم و بیش همۀ عمر خانهاش شد. وقتی کوچک بود، والدینش مردند و توسط خویشان پرورش یافت. در دانشگاه ضعیف بود. استادی اینطور توصیفش کرده: «ناتوان و بی علاقه نسبت به آموختن»!
پیش از آنکه به عنوان افسر توپخانه به جنگ کِریمه بپیوندد، چند سالی را به قمار و میگساری و وقتگذرانی با زنان کولی صرف کرد. در اوایل سیسالگی ازدواج کرد. همسرش سوفیا که از خانوادهای فرهیخته و بافرهنگ بود، تنها هجده سال داشت. سیزده فرزند آوردند که نه تایشان زنده ماندند. ازدواج سختی بود با بحثهای تندی دربارۀ سکس و دلخوریهای دو جانبه. لئو ریش خیلی بلندی گذاشت، در بدنسازی افراط پیشه کرد و بیشتر وقتش را در اتاق مطالعه میگذراند. آنجا چند کتاب به شدّت موفّق نوشت. از جمله «جنگ و صلح»، «آنا کارنینا» و «مرگ ایوان ایلیچ».
تولستوی خریدار باور «هنر برای هنر» نبود. عمیقاً پایبند بود به اینکه هنرِ خوب باید از خشکهمقدّسی و قضاوت ما کم کند و در پروردن ذخایر مهربانی و وجدان ما، مکمّلی باشد برای مذهب. منتقدان مدرن اغلب این جنبه اخلاقگرا و مبارز تولستوی را فراموش میکنند. آنها نمیخواهند هنر را به رسالتی خاص بیالایند، ولی این مهمترین جنبه از اوست و کارهایش بدون در نظر گرفتن آن قابل فهم نیست.
اوّلین رمان بزرگ تولستوی «جنگ و صلح» بود، که در سال 1869 در چهل و یک سالگیاش منتشر شد. در آن ناتاشا روستوف را میبینیم: خانمی شاد، جوان و آزادمنش. او در آغاز نامزد آندره است: مردی مهربان و بیریا که عمیقاً ناتاشا را دوست دارد. ولی آندره به لحاظ عاطفی دوریگزین و دستنیافتنی است. هنگامی که آندره در سفر ایتالیاست، ناتاشا آناتولِ خوش قیافه، ولخرج و بدبین را ملاقات میکند و تسلیم افسون او میشود. چیزی نمانده آناتول اغوایش کند تا با هم فرار کنند که خانواده در لحظۀ آخر جلویش را میگیرد. همه از ناتاشا منزجر و خشمگین میشوند. این جنون هم آیندهاش را نابود کرده و هم خانوادهاش را شرمگین. با معیار دنیا، ناتاشا حسابی خراب کرده است.
اگر در جراید خبری در مورد چنین کسی بخوانیم، ممکن است بلافاصله نتیجه بگیریم که او ورای محدودۀ معمولِ همدردی قرار گرفته؛ همه چیز داشته، فقط به خودش فکر کرده، پس بلایی که سرش آمده، حقش بوده! ولی دیدگاه تولستوی آن است که وقتی ما شرایط درون ذهن ناتاشا را درک کنیم، نمیتوانیم با او همدردی نکنیم. در واقع او خودخواه، سبکسر و یکسره فاقد از خودگذشتگی نیست. او صرفاً زن جوان و از نظر جنسی بیتجربهای است که حس میکند نامزد پر مشغلهاش ترکش کرده است. او رفتاری عمیقاً تکانشی و طبیعتی گرم دارد و خوشی و شادی به راحتی حواسش را پرت میکند. همچنین شدیداً نگران ناامید کردن دیگران است که باعث ایجاد مشکل با آناتولِ حیلهگر و متقلّب میشود. تولستوی ما را طرفدار ناتاشا نگه میدارد و تمرینمان میدهد برای امری که معتقد است سنگ بنای زندگی اخلاقی است:
اگر به دقّت به زندگی درونی دیگران نظر اندازیم، دیگر به چشممان غیرعادّی، سرد و تک بعدی نخواهند بود. به آنها مهری نثار خواهیم کرد که حقیقتاً لازم دارند و شایستهاش هستند. هیچکس نباید از دایرۀ همدردی و بخشش بیرون بیفتد. برای تولستوی یک وظیفۀ ویژه رمان، کمک به ما برای درک آدمهای به اصطلاح ناخوشایند است.
یکی از کاراکترهای بدواً پر دافعۀ رمانهای او شوهر آنا کارنیناست؛ مردی ظاهراً متفرعن خشک و عبوس. این تراژدی قصّۀ آنای زیبا، باهوش، سرزنده، قلباً سخاوتمند و متأهل است که زندگیاش با عشق وِرونسکی، افسر جوان وتحسین برانگیزِ سواره نظام، از هم میپاشد.
همسر آنا، اَلِکسی کارِنین، صاحبمنصب عالیرتبه، بهانهگیر، مقامپرست و آدابدان دولت است که اغلب نسبت به او سخت و سرد است و ناتوان از پاسخ به عواطف او. با پیش رفتن رابطۀ آنا و ورونسکی، نگرانی عمدۀ شوهرش شایعاتی است که ممکن است جایگاهش را خدشهدار کند، گویا نسبت به خود ازدواج هیچ حس صادقانه ای ندارد؛ ظاهراً سرد و سبُع به نظر میرسد.
ولی بعد آنا فرزند نامشروعش را بدنیا میآورد. او بیمار است و در صحنهای عمیقاً منقلبکننده کارنین شدیداً متاثّر میشود، برای مادر و نوزاد میگرید و آنا را میبخشد. آنا میگوید: «نمیتوانی مرا ببخشی»، ولی الکسی ناگهان خلسهای روحانی را تجربه میکند که شادیای به او میبخشد که هرگز نمیشناخته است! دلش پر از حسِ شادِ عشق و بخشش نسبت به دشمن میشود، زانو میزند و سر بر بازوی آنا میگذارد و مثل بچۀ کوچکی هقهق میکند.
به خاطر قضاوت سلیم تولستوی، ما ابعادی کاملاً نامنتظر از این مرد را میبینیم. زندگی درونی او اصلاً آنچه انتظار داریم و از بیرون قضاوت میکنیم، نیست. نکته آن است که کارنین ابداً شخصی استثنایی نیست. او فقط مخلوط عادّی و معمولِ خوب و بد است. کاملاً معمول است که آدمهای نسبتاً ناخوشایند ذخایر عظیم و مدفون ملاطفت و مهربانی داشته باشند و ابعاد شخصیّتی متفاوت و بسیار زیباتری از آنچه دافعۀ ظاهرشان به ما میگوید، نشان دهند.
در رمانی دیگر از او به سفری مشابه در ارتباط با قهرمان دیگری دعوت میشویم: شخصیّت داستان «مرگ ایوان ایلیچ»، که در سال 1886 منتشر شد؛ در آغاز، ایوان را میبینیم؛ قاضی عالیرتبه، در رأس هرم اجتماعی، که خودخواه، توخالی و تلخ به نظر میرسد، ولی یک روز هنگام کمک برای آویختن پردهها از نردبان میافتد و از دردی خبردار میشود که نخستین علامت بیماریای است که به زودی لاعلاج تشخیص داده میشود. چند ماهی بیشتر زنده نخواهد بود. هر چه سلامتش رو به افول میرود، زمان بیشتری را نشسته در کاناپه در خانه میگذراند. خانوادهاش که فهمیدهاند مرگش چقدر میتواند به موقعیت مالی و اجتماعیشان لطمه بزند، شروع به ابراز دلخوری و کمطاقتی نسبت به ایوانِ بیمار میکنند. او هم متقابلاً بدخُلقی و بیتابی میکند، ولی باطناً حقایقی بر او آشکار میشوند: به زندگیِ پشت سر مینگرد و در رنج، کفّارۀ پوچی و بیمایگیِ عمرش را میدهد. تازه به طبیعت و به محبّت بیپیرایۀ خدمتکارش دقیق و حسّاس میشود: مرد رعیّتی افتاده و درس ناخوانده. از بیتوجّهی احمقانۀ همه نسبت به تنها حقیقت حیاتی زندگی خشمگین میشود: اینکه همۀ ما خواهیم مرد. میفهمد که فانی بودنمان باید مدام به یادمان باشد و مدام به مهرورزی و دلسوزی تشویقمان کند.
تصویر تولستوی از ایوان حین جان دادن، تصویر کسی است که عاقبت بر همۀ اطرافیانش رحم میآورد و میبخشدشان. آنگونه که رسم تولستوی است، او به تفصیل میپردازد به جزئیات درام فلسفی و روانشناسانهای که در مغز قهرمان میگذرد. آنچه اطرافیان، اطبّا و خانوادهاش میبینند، مردی عبوس است با صورتی اغلب رو به سقف اتاق. ولی ما آدمی ژرفنگر میبینیم؛ یک پیامبر، مردی با شجاعت اخلاقی و سخاوتی برجسته و والا. در نوشتن دربارۀ ایوان، تولستوی میخواست ما زندگی او را نماینده همۀ توانایی انسانی ببینیم. ای کاش قبل از آنکه دیر شود بیدار شویم.
در حدود هفتاد سالگی تولستوی نظراتش را در مورد نویسندگی در مقالهای بلند گرد آورد به نام «هنر چیست؟» که از مهمترین کتابهای اوست. در آن تولستوی بیان میکند که هنر رسالتی بزرگ دارد. او میگوید: «با هنر احساسات پستتر، نامهربانتر و کمتر مفید به حال بشریّت، رانده و جایگزین میشوند با عواطفی مهرآمیزتر که بیشتر به کار میآیند، چه در فرد و چه در کل.» این هدف هنر است.
در مقام نویسندهای چیره و هوشرُبا، تولستوی میدانست رمان باید سرگرم کننده باشد وگرنه ما آن را نخواهیم خواند، ولی همچنین قبول کرده بود که رمان باید خصلت دیگری هم داشته باشد: پشتیبانی از ما در مسیر پر دستاندازمان به سوی پختگی و مهربانی. رمان با دسترسی به مکانی این کار را میکند که سخت لازم داریم ولی اغلب دستمان به آن نمیرسد: زندگی درونی و باطنی دیگران.
در «هنر چیست؟» او بیشتر در مورد دیگر نویسندگان نوشت، ولی دستاوردهای خود اوست که فروتنانه و غیرمستقیم برایمان جمعبندی میشود؛ نویسندگان بزرگ فقط به کار وقتگذرانی خوانندگان نمیآیند، نوشتههای ایشان باید گونهای درمان باشد، تلاشی برای آموزش ما برای رسیدن به سلامت عاطفی و خوش ذوقیِ اخلاقی.
تنش روابط تولستوی و همسرش سوفیا هر چه پیرتر شدند، بیشتر شد. تولستوی مینالید که آنها دربارۀ مفهوم زندگی دو نظر کاملاً مخالف دارند. هر چه سوفیا کجخلقتر، مستبدتر و مهار ناپذیرتر میشد، تولستوی مُصرّ بود که هنوز او را دوست دارد، ولی اعتراف میکرد که دیگر احساسش را بیان نمیکند. نوشت: «هیچ تراژدی بزرگتر از تراژدی تختخواب زناشویی نیست.» سرانجام با گذر از هشتاد سالگی، طاقت تولستوی تمام شد و خانواده و همسرش را ترک کرد. در یک نیمه شب سرد ماه نوامبر از خانه گریخت، سینه پهلو کرد و و در ایستگاهی در آن نزدیکی در انتظار قطار جان سپرد.
خاکسپاری تولستوی رویداد مردمی بزرگی شد؛ آنطور که شایسته او بود، هزاران نفر از تمام روسیه و جهان در مراسم شرکت کردند، زیرا پیشنهادهای او پیامدهای عظیم اجتماعی با خود میآورد. تولستوی فهمید که تصویر ذهنی ما از دیگران، مشوّق و محرّک بزرگ ما در روابطمان، اقتصادمان و سیاستمان است. او تشنگی به این ایده را بیدار کرد که هنر میتواند وسیلۀ اصلی باشد برای دستیابی به درک دقیقتر و اغلب مهربانانهتر از ذهن و زندگی دیگران. پیکرش را به خانه برگرداندند و در باغ، زیر درختانی که در کودکی کنارشان بازی میکرد، به خاک سپردند.
ترجمه: دکتر ایمان فانی