داستان فیلم کوتاه تنبیه از این قرار است: آقایی دختر خردسالش را در یک سوپرمارکت تنبیه میکند و یک رهگذر تهدید میکند که بعنوان کودکآزار قابل تعقیب است…
شما در چنین شرایطی، در هر یک از نقشها چه واکنشی نشان میدادید؟
نویسنده و کارگردان: کریستوف ام.صابر
محصول سوئیس-2014
در یادداشت فیلم 1500 کلمه گفتم که یک راه خلق طنز، به هم ریختن تناسبات در یک وضعیت عادی و شایع است و داستانی از چخوف را مثال زدم.
در فیلم کوتاه تنبیه هم کم و بیش از همین تکنیک استفاده شده.
فرانتس کافکا در داستانی کوتاه درباره مرد فقیری می نویسد که در زمستانی سرد، کفگیر بخاری و اجاقش به تک دیگ خورده و ناچار است از ذغال فروش بیرحم محل، کمی ذغال گدایی کند. پس با بیلچه ذغالش به در خانه ذغال فروش می رود و در می زند، فروشنده در را باز می کند اما هر چه مرد بیچاره دم در فریاد می زند گویی ذغال فروش نه صدایش را می شنود و نه او را می بیند. گویا اصلا کسی دم در نیست. فقر، مرد تیره بخت را واقعا نامرئی کرده است. نهایتا ذغال فروش که کسی را دم در پیدا نمی کند با صدای زنش به درون خانه باز می گردد و در را می بندد. جثه نحیف مرد در پشت درآهسته آهسته کوچک و کوچک می شد، آنقدر که می تواند درون بیلچه ذغالش بنشیند و ناگهان بادی در کوچه می وزد، زیر بیلچه می افتد و آن را همچون قایقی بلند می کند، به پرواز در می آید و از نظرها ناپدید می شود.
این داستانی است درباره کابوس عدم توانایی ارتباط انسان با انسان و فیلم کوتاه تنبیه هم درباره این قطع ارتباط است.
صدای آدمهای فیلم درست مانند صدای مرد فقیر داستان کافکا، به هم نمی رسد. هر کدام اینها در حباب فکری خود زندگی می کنند و جهان را از پشت شیشه و آستانه در می بینند.
مردی مصری فروشنده در آغاز داستانی نقل می کند از آن که پدرش چطور فلفل بر زبانش گذاشته تا او را مرد بار بیاورد. با پیشرفت داستان پدری را می بینیم که خواسته دخترش را نمی شنود. تنها چیزی که از قبل حاضر و آماده در ذهن دارد این است که به بچه باید حالی کرد رئیس چه کسی است و نباید با او مانند پادشاه رفتار شود. صدای دختر به پدر نمی رسد.
با ورود خانم سوئیسی و قضاوت او درباره این مرد، زنی را می بینیم که درباره مردان شرقی، داستانی از قبل آماده در ذهن دارد که منتظر است روی صحنه برود و یک خطابه حقوق بشری درباره آن قرائت کند؛ از دید او همه مردان شرقی اند، همه شرقی ها خاورمیانهای اند، همه خاورمیانهای ها عرب اند. همه اعراب مسلمان اند، همه مسلمانان اهل عربستان سعودی اند، همه مردان مسلمان خاورمیانه ای عرب سعودی، ظالم و زن ستیز و کودک آزارند.
در آن سوی ماجرا مردان عرب چندین بار از مست بودن این زن حرف می زنند. تئاتر و خطابهای که اینها در ذهن اماده دارند احتمالا چنین است:
همه زنهای بلوند اصالتا اروپایی اند همه اروپایی ها نژاد پرستاند، همه نژاد پرستان اروپایی الکلی و مستاند.
داستان غم انگیز دیگری میان زن و شوهر سوئیسی، صاحب مغازه و شاگردش، مشتریای قدبلندی که با قذافی مقایسه می شود و مرد جوان الجزایری، آقایی در بالکن طبقه بالا و افراد داخل کوچه، همسر مردی که دخترش را کتک زده و خانم سوئیسی شکل می گیرد.
در همه این خرده روایتها، نقش آفرینان آماده اند که خطابه از قبل آماده شده شان را بخوانند. کاری ندارند که مخاطب کیست و چه می گوید و این خطابه به شرایط اینجا و اکنون مربوط می شود یا نه.
مانند داستان کافکا، درست است که ذغال فروش به دم در آمده اما مرد فقیر پشت در را نمی بیند.
آیا باید از این کودکان بزرگسال در این سوپرمارکت در آخر شب در شهر ژنو ناامید بود یا موعظهشان کرد و به بازپروری فرستادشان؟
راه برون رفت از این کابوس خنده دار کافکایی چیست؟
حقیقت این است که شاید همه این اتفاقات نمی افتاد اگر آخر شب نبود. اگر شیشه خردل نمی افتاد، اگر زن و مرد سوئیسی روزشان را طور دیگری سپری کرده بودند و بسیاری وقایع کوچک دیگر، ترتیب و نظم دیگری پیدا می کردند.
میزان فهم و شعور آدمها در طول روز و در برخورد با ادمهای متفاوت عدد ثابتی نیست. ما نباید در بازی این فیلم شرکت کنیم و خطابه ای به خطابه های آتشین نقش آفرینان بیافزاییم.
ما باید آن مرد میانسال آبی پوش باشیم که نه خطای دختر را بزرگ می کند نه خطای پدر نه خطای خانم سوئیسی و نه دیگران.
از یک منظر دیگر متاسفانه این سوپرمارکت یک میکرو کازموس یا جهان کوچک و تمثیلی است از جهان ما که هر روز در آن تنش و کج فهمی و عدم تحمل و مدارا و قطع ارتباط شدیدتر می شود و علت آن مهمتر از همه ترس و خستگی و استیصال است.
در فاصله نوشتن این یادداشت و ضبط آن دو اتفاق هولناک روی داد؛
قتل فجیع رومینا بدست پدرش
و قتل جورج فلوید به دست پلیس اش
انگار این پدر و دختر و آن سفید پوست و رنگین پوست از آدمای کذایی سوپرمارکت فیلم تنبیه باشند.
انگار کابوس قطع ارتباط انسان با انسان و نرسیدن صدا به صدا و حبس شدن آدمها در حباب خود حقیقت پنداری و حق بجانبی از همیشه به انسان نزدیک تر و عواقب آن از همیشه دردناک تر است.
انگار حقیقت از کمدی های سیاهی که می سازیم هم تاریک تر شده است.