شهرسازی گذشته و آینده
چرا شهرهای امروزی زشت و ناهنجار و بیهویتاند؟ شهرهای گذشته چه ویژگیهای مثبتی داشتند و برای آینده چه برنامهای میتوانیم داشته باشیم؟
شهرسازی شوخیبردار نیست. همۀ ما ناچاریم در شهرها زندگی کنیم، پس باید تلاش کنیم که درست و حسابی باشند. شهرهای کمی دلنشین هستند و به ندرت یکی از هزار تایشان واقعاً زیباست. خجالت آور است که شهرهای جذّاب همان قدیمیها هستند. در صورتی که ما الان در ساختن ماشین وهواپیما و موبایل پیشرفتهتریم، چرا در شهرسازی نباشیم؟ دیوانگی است که به این شرایط راضی شویم و چیز به این مهمّی را به تصادف واگذار کنیم. باید علمیتر بررسی کنیم که چطور شهری زشت و ناهنجار یا زیبا میشود. اینکه چرا بعضی شهرها از بقیه دوستداشتنیترند، معمّا نیست. این یادداشت، مرامنامۀ ساخت شهرهای خوب و جذّاب است. شش مورد اساسی در یک شهر باید درست از کار در بیاید:
اوّل- نه هرج و مرج و نه نظم بیش از حد.
یکی از چیزهایی که در شهرها دوست داریم، نظم است. نظم یعنی تعادل، تقارن و تکرار. یعنی اینکه یک طرح منظّماً تکرار شود و چپ و راست با هم بخوانند. نظم یکی از دلایلی است که خیلیها پاریس را دوست دارند. ولی بسیاری از شهرها هرج و مرج مطلقاند. انگار هیچکس مسئول نیست و این آدم را نگران میکند. وحشتناک است وقتی همه چیز درهم و برهم است. یک سقفِ شیروانی کنار سقف صاف، یک جعبه کنار یک طرح پارکینگ؛ آسمانخراشهای نامرتّب عین دندانهای کرم خورده و کج و معوج.
معمولاً سرمان درد میکند برای اینکه همهچیز را «صاف و صوف» کنیم و اگر نتوانیم کلافه میشویم. همین نیاز در مورد شهرها هم صادق است: ما با برجها مشکل نداریم، با برجهای بیربط و بیطرح مشکل داریم، عین برجهای جدید لندن، در حالیکه نیویورک و شیکاگو هنوز همان نظم و ترتیبی را دارند که دوست داریم. ولی این هم یادمان باشد که نظمِ افراطی هم به همان اندازه میتواند مشکلساز باشد.
نظم وسواسی روان آدم را به هم میریزد. نظمِ زیادی، خشک و غریبه است. میتواند غمانگیز و خشن و نفسگیر باشد. پس ایدئالی که به دنبالش هستیم تنوّع و نظم است. مثلاً میدانها در جمهوری چک، جاهایی هستند که در آن همۀ خانهها عرض و ارتفاع مشابه دارند ولی در آن طرح منظّم، آزادی شکل و رنگ وجود دارد. یا در آمستردام، الگوها خیلی سفت و سخت است، ارتفاع و عرض ثابت است، انتخاب رنگ محدود است. ولی در این محدوده هر واحدی شخصیّت خودش را دارد، دقیقاً در اعتدال بین هرجومرج و یکنواختی. این چیزی است که آدمیزاد تحسین میکند؛ این چیزی است که شهرها لازم دارند: نظم و تنوع. قانون کلی این است: شلوغش کنید بدریخت میشود و نظم ساده و زیادی، حوصله را سر میبرد. چیزی که میخواهیم پیچیدگی در عین نظم و ترتیب است.
دوم- داشتن روح زندگی به طور مشهود و آشکار.
خیابانهای مرده داریم و خیابانهای زنده! ما عموماً عاشق خیابانهای زندهایم. مثالش میتواند خیابانهای هُنگکُنگ و ونیز باشد.
در قرن هجدهم «کانالِتّو» در نقّاشیِ منظرههای شهری مهارت پیدا کرد، چون همه خیابانهای زنده را دوست دارند. منظرههایی که در آن دارد اتّفاقهای جالبی میافتد؛ در یک نقّاشی سنگتراشها نشان داده شدهاند. کارشان زمخت است ولی دلنشین. جذّاب است که ببینیم مردم دارند چکار میکنند. تختهسنگها را چطور با قایق حمل میکردند؟ روح شهر درون ویترین است و ما از روی غریزه این را دوست داریم. مقایسه کنید با خیابانهای شهرهای امروزی؛ همه چیز دلمُرده و غریبه است. پا به اینجاها نمیگذارید مگر محل کارتان باشند. چیزی برای دیدن نیست و ساختمانهای اداری به طرز وحشیانهای بیهویّتاند. شاید کارهای داخلشان جالب باشد، ولی از کجا بدانیم؟ همه چیز سرد است و سرگردان. سطح شهر مرده است، برعکسِ خیابانهای محبوب؛ پر از نانوایی، ابزارفروشی، فرشفروشی، ساندویچی، کتابفروشی… این خیابانها را دوست داریم چون پر از زندگی است.
در شهرهای امروزی ما زندگی را قایم میکنیم، شهرهایی با حیاطخلوتهای مرده، برجهای مرده و اتوبانهای مرده که در آنها چشمت به هم نوعت نمیافتد، بر عکسِ کوچههای قدیم که مردم را میدیدی، چشم در چشم میشدی و حس اتصال میکردی. طرّاحهای مدرن عاشق این ایده شدهاند که فناوری را پنهان کنند، به جای اینکه چشمنوازش کنند. این روزها اگر بشنویم لولهای قرار است منظرۀ رودخانهای را خراب کند عصبانی میشویم، ولی میرویم مسافرت تا آبراهههای رومی «پون دو گار» در جنوب فرانسه را ببینیم، برای اینکه هم زیباست و هم کاربردی و فناورانه. ما از آبراهه متنفّر نیستیم، از زشتی متنفّریم.
پس باید اطمینان حاصل کنیم که خیابانها سرشار از زندگی هستند و از ویترینها میشود کار مردم را تماشا کرد این است که قدم زدن در خیابان را جذّاب میکند، حرفهها تماشایی هستند. همه به کارشان افتخار میکنند و خوشحال میشوند شما به جنبههای عملی کارشان توجّه کنید.
سوم- جمع و جور بودن.
در قدیم داشتنِ فضای خصوصیِ فردی یا برای یک زوج خیلی خواستنی و جذّاب بود. فقط فقرا بودند که کنار هم و متراکم زندگی میکردند که خیلی وحشتناک بود. مردم تا پولی جور میشد میخواستند بروند و چهاردیواری خودشان را بسازند. دهههای آخر قرن بیستم عدّه بیشتری به قلمروی خصوصی خودشان پناه بردند. نتیجه فاجعه بود: سرد و خسته کننده و به شدّت منابع محیطی را هدر میداد. شهری جمع و جور مثل «بارسِلون» کمتر از شهری مسطّح مثل «فینیکس» انرژی مصرف میکند.
در حومۀ شهرها فضای دراندشتی را دادهایم به بناهای خستهکننده که جادّههای عقیم و بیحاصل به هم وصلشان میکنند. همهاش به خاطر این دید غلط که میخواهیم از بقیه دور باشیم. ولی اگر محیط زیبا باشد، زندگی در کنار دیگران هم اثری متعادلکننده و فرحبخش و جذّاب دارد. برای همین به شهرهای متراکمی نیاز داریم با میدانها و فضاهای عمومی فراوان و دلانگیز که مردم بتوانند در آنها وقت بگذرانند. تمام شهرهای متراکمِ اصولی، میدانهای زیادی دارند. ولی هنر طرّاحی میدان به قهقرا رفته است. مرتّب فناوری موبایل را ارتقا میدهیم، ولی دهههاست که کسی میدانی درست و حسابی نساخته است. موشک هوا کردن هم نیست. به «پیاتزا سانتا ماریا» در رم نگاه کنید.
میدان خوب، فضایی عمومی ولی صمیمی و خودمانی است، انگار ادامۀ خانۀ شماست. اینجا نشستن، قهوه و نوشیدنی خوردن و با مردم جوشیدن آدم را سرحال و روبراه میکند و از آن فضای زیادی دو نفرۀ خانه در میآورد.
میدانسازی هنر است. میدان نباید زیادی بزرگ یا کوچک باشد. قطر بیشتر از سی متر زیادی بزرگ میشود، یعنی فرد در برابر فضا حس حقارت و بیمقداری میکند، که نوعی حس بیگانگی و دور افتادگی به آدم میدهد. باید بتوانید صورت افراد دیگر را از آن طرف میدان ببینید، باید بتوانید به فردی در آن طرف میدان سلام کنید یا صدایش کنید؛ باید حس کنید دور شما را گرفتهاند، ولی طوری که فضا خفه و بسته هم نباشد.
چهارم- اصل بعدی به جهتیابی و حس رمز و راز مربوط است؛
شهرها بنا به تعریف بزرگاند ولی آن شهرهایی که دوستشان داریم، پسکوچههای دنج و تودرتویی هم دارند که میشود کمی در آنها گم و گور شد. رمز و راز و محصور بودنِ این فضاها آدم را جذب میکند؛ کیف میدهد آدم در این محیطها گم شود. خودمانی و صمیمیاند. در کلمبیا گاهی بالکنهای دو طرف کوچه به هم میرسند! میتوانید صبحانه خوردن مردم و یا همسایهای را که میرود بخوابد، ببینید، ، یا این را که بچهها کی مشقهایشان را مینویسند. اینکه همه کمی دیده شوند باعث میشود مؤدبتر شوند: بر سر هم داد نمیزنند؛ بیشتر روی میزها گل میگذارند.
ما هم اینها را دوست داریم ولی فراموش کردهایم و نمیدانیم باید اینها را بخواهیم. طرّاحان و مهندسان امروزی خلوتگاه طرّاحی میکنند چون ما اینطور خواستهایم، چون اصرار بر این بوده که ماشینها و کامیونها فضای بیشتری میخواهند و از انسانها مهمترند. معلوم است که خیابان بزرگ هم لازم داریم. شهرها لزوماً بزرگ هستند. کوچهها دوستداشتنیاند ولی اگر راه دور باشد کابوس میشوند. پس ایدئال بولوارهای بزرگ، فضاهای باز و کمی پسکوچههای خودمانی است. شهرها باید دو جور خوشی به ما بدهند: «لذّت رمز و راز» و «لذّت جهتیابی و آشنایی».
پنجم- حالا میرسیم بهاندازهها؛
شهر یعنی مقیاس وسیع. جوزف کمپل میگوید: «اگر میخواهید بدانید اعتقاد واقعی یک جامعه چیست، ببینید عظیمترین ساختمانها در دورنمای شهر وقف چه اموری شدهاند.» این به ما اولویّتهای واقعی یک جامعه را میگوید، نه آنهایی که شعارش را میدهند؛ آدمها نمیگویند شرکتهای کفش ورزشی یا کارشناسهای مالیاتی یا صنایع نفتی و دارویی را میپرستند. ولی شهرها، با برجهایی که وقف این امور شدهاند، داستان دیگری میگویند؛ آدم ناامید میشود. ما از ساختمان عظیم و از اینکه پیش آنها حس فروتنی کنیم، بدمان نمیآید، به شرطی که آن ساختمانها ارزش حس تحسین را داشته باشند، مثل مسجدی زیبا یا کلیسا یا موزهای با شکوه.
منافع خشن بازاری، شهرها را از آدمها دزدیدهاند. این برجها نه به ستایش انسانیت یا معنویت بلکه به صندوقهای سرمایهگذاری و فستفودها اختصاص داده شدهاند. این برجها وجود دارند چون ما یک تصمیم جمعی ابلهانه گرفتهایم: تمرکز کردهایم بر اینکه زمین مال کیست، نه بر اینکه آسمان مال کیست. ولی مالکیّت فضا تعیین میکند که شما از پنجرهتان چه چیزی میبینید. ارتفاع میتواند پنج طبقه بیشتر نباشد. بلندتر از آن انسان را در برابر خود بیارزش و بیمقدار میکند. پس آن برجها را به ساختمانهای پنج طبقۀ متراکمتر تقسیم کنید، شبیه مناطق زیبای برلین، آمستردام، لندن و پاریس. البتّه هر از گاهی میشود ساختمانی خیلی بلند داشت ولی باید نگاهش داشت برای هدفی با ارزش، چیزی که همۀ انسانیت دوستش داشته باشند. برجها باید ارزش جایگاه بلندشان را داشته باشند، باید در امتداد بهترین آرزوهای ما و نیازهای درازمدّتمان باشند.
ششم- نهایتاً بومیسازی کنید.
بعضی چیزها اگر جهانی باشند عیبی ندارد؛ مثلاً ما تلفن بومی ونزوئلا یا دوچرخه بومی ایسلندی نمیخواهیم. ولی قضیۀ ساختمانها فرق میکند. خیلی ناامید کننده است که فرسنگها پرواز کنی و جایی فرود بیایی که میتواند هر جایی باشد. بحث تنوّع طلبی نیست، هر جامعهای به خاطر آب و هوا، تاریخ و آداب و رسومش نیازها و نقاط ضعف و قوّت خودش را دارد. مکاتب زیادی برای شادی و راههای مختلف برای به سر آوردن یک زندگی جمعی خوب وجود دارد. یکسانسازی نوعی مشکل است؛ چون نشان میدهد همۀ این شهرها از شخصیّت و هویّت خودشان فاصله دارند. مثل این است که تمام فصلها یک نوع لباس بپوشیم یا با همۀ آدمها یکجور حرف بزنیم. شهرها باید با استفاده از مصالح و سلیقۀ بومی، هویّت غالب خودشان را پیدا کنند. نمای ماسه سنگِ سفیدِ پیادهروهای جنوب گلاسکو از مصالح بومیگرفته شده است؛ ماسه سنگ کرِم رنگِ دانهمتوسّط دورۀ کَربونیفِر زمانی درست شده که اسکاتلند نزدیک خط استوا بوده است. یا در کمبریج آجرهای خاکِ رُس زرد رنگ، یک مادۀ سنّتی مهم است.
یا فکر کنید «گِلِن مِرکِت»، معمار استرالیایی، چطور طرحهایی داده که هویّت بارز استرالیا را نشان بدهند. پس اصل این است که با طرحها و مصالح هرجایی و همهجایی ساختمان نسازید. به آن مکتب معماری نگاه کنید که خاص موقعیّت شماست.
موانع ساختن شهرهای زیبا اقتصادی نیستند. در جمع پول کافی وجود دارد. مشکل دو تاست:
اوّل سردرگمی دربارۀ مفهوم زیبایی و دوم نبود ارادۀ سیاسی.
گیجیِ فلسفی در این است که فکر میکنیم کسی نمیتواند دربارۀ زشتی و زیبایی حکم کند. نگران این هستیم که داور کیست و فکر میکنیم زیبایی سلیقهای است و کسی حق ندارد قضاوت کند. این نگرانی قابل درک است، ولی بسازوبفروشها حسابی از آن سوءاستفاده میکنند. اینها کیف میکنند وقتی میشنوند که زیبایی مطلق نیست و سلیقهای است. اینطوری هر افتضاحی که بخواهند میسازند.
ممکن است بر سر جزئیات ریز شهر زیبا با هم اختلاف داشته باشیم، ولی شهر زشت را که ببینیم میشناسیمش؛ هیچکس داوطلبانه تعطیلاتش را در فرانکفورت یا بیرمنگام نمیگذراند و این هم دلیلی قانع کننده، مربوط به زیبایی، دارد. پس زیادی نسبیگرا نباشیم. زیبایی عینی و واقعی است؛ سیدنی و سانفراسیسکو و باث و بوردو قشنگاند و خیلی جاها قشنگ نیستند. اثباتش هم با آمار توریسم ممکن است. نگوییم «زیبایی باید در نگاه تو باشد»، چون این جایزهای است به آن پولدار بیسلیقهای که میخواهد برج بدریخت بعدی را علم کند.
مانع دیگر، نبود ارادۀ سیاسی است و سپردن طرح شهرها به پولدارهای منفعتجو. در مردمسالاری نفع عمومی نباید از فرصتطلبی بازاری شکست بخورد. همیشه یک لابی پولدوست حیلهگر هست که به دنبال ساخت و سازهای بی سر و سامان است. میشود به اینها «نه» گفت. شهرهای زیبا وقتی خلق میشوند که دولتها قوانین محکم بگذارند و سوءاستفادهگرها را مهار کنند. مثلاً شهرک جدید ادینبورگ وقتی پا گرفت که دولت قوانین شفّاف وضع کرد و بسازوبفروش ها را مهار کرد؛ قوانینی که ابعاد ساختمانها، کیفیت مصالح، پهنای پیادهروها و هویّت مناظر خط افق را مشخص میکردند.
تنها راه به دست آمدنِ زیبایی این است. اگر آن را بسپارید به بازار آزاد، هرج و مرج میشود. وقتی دولتها از خیر زیبایی بگذرند، مردم از همۀ ساختمانها بیزار میشوند. فکر میکنیم مشکل ما ساختمانها هستند و تنها امیدمان بازسازی ساختمانهای قدیمی خواهد بود. دشمن تجدد میشویم و این غلط است چون ساختمان برای زندگی ضروری است. بشریت از سال 1905 یک شهر زیبا هم نساخته است. وقتی ونیز را می ساختند هیچکس افسوس تالابهای منطقه را نخورد. باید آنقدر زیبا بسازیم که برای طبیعتی که از دست میرود غصّه نخوریم. چون معماری اصیل میتواند با طرحهای طبیعت رقابت کند.
میتوانیم شهرهای زیبا بسازیم، ولی باید با فرصت طلبیها و سرگردانی خودمان مقابله کنیم. دولتها وقتی میتوانند زیبایی خلق کنند که مردم از آنها حمایت کنند. نهایتاً خواست شهروندان و رأیدهندهها و افکار عمومی در دراز مدّت میتواند در قانونگذاری اثربخش باشد. باید قدرت خود را برای مطالبۀ شهرهای زیبای آینده درک کنید. قدم اوّل بهبود سلیقه و بالا بردن انتظار شهروندان است.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
1 دیدگاه
چه قدر خوب بود چه قدر ادم میخواد بند بندشو حفظ کنه و اجرا کنه چه جمع بندی خوبی