امروز را دریاب
آگوست 22, 2019در ستایش نعنا
آگوست 30, 2019
نمیتوانیم شاگرد مدرسه بمانیم
مدرسه نظام پیچیده و عریض و طویلی است که بیش از یک دهه از سرنوشتسازترین سالهای عمر را در آن میگذرانیم، اما بعضی از ما هرگز فارغالتحصیل نمیشویم. این ویدیو توضیح میدهد چرا نمیتوانیم تا ابد شاگرد مدرسه بمانیم و چرا باید تغییر کنیم.
اصولاً در هجدهسالگی از مدرسه فارغالتحصیل میشویم، رویدادی که به طور شفافی در ذهن میماند، به خاطر جشن و برنامههای خاص خودش و احساسات و عواطفی که در آن دوران تجربه میکنیم. اما عجیب این است که برخلاف ظاهر قضیه، بسیاری از ما در واقع هیچوقت از مدرسه درنمیآییم. در عمق وجودمان هنوز در مدرسهایم، البته که حالا سر کلاس ننشستهایم ولی طرز فکرمان هنوز در محدودۀ جهانبینی بچهمدرسهای گیر کرده است. انگار آمدهایم که در حیاط صف ببندیم. با این کار طی مسیر یک عالم غم به جان میخریم و برای خودمان دردسرِ درست میکنیم.
اما علایم تفکر بچهمدرسهای از نوع مزمن چیست؟
اول: اعتقاد راسخ به اینکه مسئولین مدرسه میدانند دارند چهکار میکنند و وظیفۀ ما هم این است که تکالیف را انجام بدهیم و از روی موانع بپریم؛ میل به جلب خوشامد معلمها و بردن جایزه و جام و صدآفرینها.
دوم: این احساس که یک برنامۀ درسی نانوشته در دنیا هست، یک نقشۀ راه که باید به آن عمل کرد تا پیروز شد و آدم عاقل با احساس مسئولیت به این برنامه تن میدهد.
سوم: این احساس که وقتی همهچیز مرتب است، شغلمان ضرورتاً باید ملالآور باشد و به نوعی بیهدف. مدرسه یادمان میدهد که به سرنخهایی که ملال و دلزدگی به ما میدهد توجه نکنیم. مدرسه صبر بیش از حد را آموزش میدهد و با ظرافت برای خودآزاری فکری آمادهمان میکند.
چهارم: برای فرد دیگری کار میکنید. دنبال مخاطب هستید؛ معلمها و والدین و جانشینهایشان در بزرگسالی: باعث افتخار باش. باید بدرخشی. چه زحمتی به پای تو کشیدیم. عملکرد مهم است نه احساس رضایت قلبی.
پنجم: اولیا و مربیان خیر تو را میخواهند. خوبی تو را میخواهند و با توجه به منافع درازمدت تو حرف میزنند. فکر نکن تو از آنها بیشتر میفهمی، به غریزه اعتماد نکن. ما مواظبتیم. اگر قوانین ما را دنبال کنی رشد میکنی.
ششم: امتحان و همۀ چیزهای مشابهش اساساً درست هستند. آنها، آنهایی که میفهمند، آزمونهایی طراحی کردهاند که قیمت تو را معلوم میکند. تو نمرۀ امتحانت هستی.
هفتم: هر مدرسهای یک جامعۀ کوچک است با همان ملاکهای ارزشگذاری و قوانین عرفی نانوشته. قلدرها جولان میدهند، آمادهاند که هر تفاوتی را شناسایی و تحقیر کنند. نمیتوان ازشان فرار کرد؛ در کلاس کنار شما مینشینند، روی آدمهای عجیب و غریب دست میگذارند و شکنجهشان میدهند. میتوانند زندگیتان را سیاه کنند. در نتیجه یاد میگیرید که آسه بروید و آسه بیایید.
دنبال گله رفتن اصل اساسی است. برای جذب این تفکر نادرست لازم نیست سر کلاس ریاضی باشیم. ممکن است در دفتر باشیم و فروشندۀ لوازم باغبانی به بازارهای بلژیک. اصلاً شاید بچه داریم و ظاهرِ آدمبزرگها را، ولی در عمق وجودمان انگار هنوز امتحان است و جایزه و کارت صدآفرین.
اما شکستن این قالب به چه معناست؟ فارغالتحصیل شدن در نهایت یعنی چه؟ بد نیست این را نیز بدانیم. اول اینکه هیچ راه واحدی وجود ندارد؛ تضمین راهِ مشخصی که به رضایت برسد و مسئولین طراحیاش کرده باشند. آنها هم نمیدانند. هیچکس نمیداند. دوم اینکه عافیتطلبی ممکن است برای رشد و شکوفاییمان خطرناک باشد. سوم اینکه دلزدگی علامت مهمی است. به ما میگوید که چه چیزی دارد آرامآرام ما را میکُشد. یادمان میآورد که عمر بیرحمانه کوتاه است. چهارم اینکه متصدیان الزاماً حسننیت ندارند. معلمها و جانشینانشان هیچ برنامۀ واقعی برای شما ندارند مگر اینکه با برنامۀ خودشان انطباق داشته باشد. در ظاهر دنبال خیر اعلا برای شما هستند ولی در واقع میخواهند در بازی آنها شرکت کنید. در پایان جایزهای ندارند که به شما بدهند. یک کارت صدآفرین میگیرید و شما را میفرستند به تعطیلات آخر هفته و بستر مرگ و تباه شدن. پنجم اینکه مهم نیست قلدرهای مدرسه چه فکر میکنند. هیچکس نرمال نیست. جرئت کنید که دشمن داشته باشید. دشمن داشتن بهایی است که برای شخصیت پیدا کردن و باور داشتن به یک آرمان پرداخت میکنید.
اما خودتان را شماتت نکنید که بچهمدرسهای ماندهاید. مدرسه نظام عظیم و تحسینبرانگیزی است. مدرسه را وقتی شروع کردیم که قد یک صندلی بودیم. برای یک دهه چیزی فراتر از مدرسه نمیشناختیم. آنهایی که دوستمان داشتند گفتند که باید بهش احترام گذاشت. مدرسه در مورد خودش و در مورد کلیت زندگی از موضع قدرت حرف میزند. مدرسه به عنوان پیشدرآمد تمام هستی به ما تحمیل شده است ولی مدرسه ما را فقط برای مدرسۀ بیشتر آماده میکند. آموزشی است دربارۀ روش رشد کردن در محدودۀ قوانین خاص همان مدرسه، و فقط یک پیوند نیمبند با دنیای فراتر از مدرسه دارد. اینها را که دانستیم ممکن است نهایتاً کار عجیبی بکنیم: جرئت کنیم و از کودکستان درون فارغالتحصیل شویم، اگرچه در 28 یا 35 یا 62 سالگی، تا وارد آن دنیای بزرگ و وانفسایی شویم که این همه مدت از آن فرار میکردیم.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
ویراستار: الهام نوبخت
1 دیدگاه
امروز یه مسافر کوچولو حدود ده ساله سوار کردم . ازش پرسیدم دوست داری مدرسه رفتن رو گفت نه ولی مجبورم دیگه.بحث به اینجا کشید که اگه بزرگ شد بچش رو میذاره مدرسه یا نه و اون قاطعانه گفت:نه
بهش گفتم منم که هم سن تو بودم فکر می کردم اگه بزرگ بشم نه تنها بچه خودم رو مدرسه نمیفرستم بلکه تلاش می کنم که مدرسه جمع بشه ولی الان دیگه اون اراده و جدیت رو ندارم، احساس می کنم دارم زیر چرخ دنده های جامعه لِه میشم حالا فقط به فکر نجات خودم هستم نه بچه ها.