در پادکستی این سؤال را بررسی کردیم که کدام جهان جواب من است؟ این پادکست به راهکارهای جستجوی پاسخ برای این سؤال میپردازد.
دوستان عزیز و گرامی سه هفته پیش ما پادکستی داشتیم به نام کدام جهان جواب من است؟ که این در واقع سؤال یکی از مخاطبان بود که به دلیل جالب بودنش بد ندانستم با شما مطرح کنم. جوابهای خیلی جالبی هم از دوستان گرفتیم که این جوابها را میتوانید در کامنتهای این پادکست در یوتیوب و کستباکس بخوانید.
حال سؤال را یک بار دیگر با هم مرور میکنیم. در مسیر یادگیری، جذب هر شاخه یا جریانی که میشویم، گویی آن جریان ادعا میکند که پاسخگوی تمام پرسشهای فلسفی ما خواهد بود، ادعا میکند که یک دنیای خودبسنده است. انگار همهچیز با آن فلسفه یا آن مکتب، با آن مرام یا با آن روش درمانی یا آن دستگاه فکری حل و فصل میشود. به طور مثال در بعضی از مکاتب تغذیهای، انگار همۀ مشکلات بشر با گیاهخواری حل میشود. همین طور است در مورد بعضی از مکاتب فلسفی یا مذهبی یا درمانهای روانشناختی.
اگر از این هم فراتر برویم مثلاً وقتی وارد دنیای سینما میشویم دیگر آنجا صحبت از این نیست که چه رفتاری بیمارگونه است یا چه تغذیهای مهم است و یا نیست. آنجا یک فضای هنری حاکم است، فضایی روشنفکرانه که به طور مثال خیلی از رفتارهای منفی میتواند در آن شیک یا مترقی به نظر برسد. بنابراین وقتی به دنبال سؤالی هستیم چگونه در یک دستگاه فکری گیر نیفتیم و به جوابهای نامشخص اما در عین حال جذاب قانع نشویم و روند حقیقتجویی ما دچار دستانداز نشود.
جوابی که در این مدت به ذهن من رسیده یکی از جوابهای محتمل است. من با خیلی از دوستان و نظراتشان هم موافق هستم. مثلاً یکی از دوستان گفته است که خیلی از جوابها و خیلی از راه حلها در طول هم قرار میگیرند و نه در عرض هم. یعنی منافاتی با همدیگر ندارند. مثلاً اگر شما یک سری از پدیدهها را بتوانید با زیستشناسی یا با واسطههای شیمیایی مغز توضیح بدهید این هیچ منافاتی با درک روانشناختی یا درک فلسفی ندارد و اینها در طول همدیگر قرار میگیرند.
اما وقتی میگوییم توضیح پدیدهها در طول هم قرار میگیرد منظور چیست. مدتی پیش کتابی خواندم و قصد داشتم مرور بحثش را هم انجام بدهم، از یک استاد دانشگاه استنفورد، دکتر ساپولسکی که ایشان نورواندوکرینولوژیست (Neuroendocrinologist) است یعنی تخصصش در واسطههای شیمیایی مغز و هورمونهاست. کتابی دارد به نام Behave که فکر کنم در فارسی به رفتار ترجمه شده است. مثالی میآورد، میگوید یک جنایتکار جنگی وقتی که میخواهد ماشه را به روی قربانی بکشد و شلیک کند، هر رفتاری که اتفاق میافتد را لحظه به لحظه میتوان بررسی کرد. ما میتوانیم بر حسب زمان به تدریج عقب برویم و این پدیده را با شاخههای مختلف دانش بفهمیم و توضیح بدهیم. مثلاً در آن لحظهای که این ماشه را میکشد شاید چیزی که بر رفتارش تأثیر میگذارد واسطههای شیمیایی مغز باشد، چیزهایی مثل دوپامین و نوراپینفرین، پس در اولین سطح یعنی چند ثانیه قبل از شلیک، واسطههای بیوشیمیایی مغز را داریم و بعد اگر بخواهیم یک روز یا دو روز عقبتر برویم یعنی در طول آن روزهایی که به اجرای تصمیم منتهی شدهاند، میبینیم که هورمونهایی که در خون جریان دارند، آنها هم در این تصمیم مؤثر هستند. هورمونهایی مثل کورتیزول، آدرنالین، هورمونهای اصطلاحاً جنگ و گریز یا هورمون دیگری به نام تستسترون.
چیز دیگری که میتوانیم به تفسیر این پدیده اضافه کنیم همۀ اتفاقاتی است که برای آن فرد در طول هفتههای اخیر افتاده است. یعنی مدارهای رفتاری که در ذهنش شکل گرفته، میزان اضطرابی که تجربه کرده و آن نزنی میزند و نکشی میکشدهایی که با خودش داشته و همین طور اگر عقبتر برویم میرسیم به دوران کودکیاش و آن روند سایکودینامیک (Psychodynamic) و سایکوآنالیتیک (Psychoanalytic) و تحلیلهای فرویدی از کودکی این فرد و بعد میتوانیم عقبتر برویم و حتی به شرایط دوران جنینیاش برسیم و اینکه در دوران قبل از تولد تحت تأثیر چه مدیاتورهای شیمیایی مادر بوده است، میزان استرس و اضطرابی که مادر تجربه کرده در مقابل چه محرکهایی پاسخ داده.
اینجا بحثی پیش میآید به نام اپیژنتیک یعنی آن فاکتورهایی که علاوه بر ژنتیک میآیند و ژنها را کدگذاری میکنند و تصمیم میگیرند که چه ژنی بیان بشود و چه ژنی خاموش بماند. باز میتوانیم عقبتر برویم و برسیم به ژنتیک این فرد یعنی در لقاح اسپرم و تخمک چه ژنهایی کنار یکدیگر قرار گرفتهاند، یعنی پدر و مادرش چه کسانی بودهاند و باز میتوانیم عقبتر برویم و از زاویۀ رفتارشناسی تکاملی و روانشناسی تکاملی (Evolutionary biology) ببینیم. اینکه چرا انسان در مقابل خشونت تصورشده (Perceived aggression) واکنش نشان میدهد و چگونه واکنش نشان میدهد و این در نخستیها، پریماتهای قبل از انسان چگونه تکامل پیدا کرده است.
بنابراین میبینید که هیچ کدام از این توضیحها رقیب هم نیستند و روانشناسی تکاملی رقیب شناخت هورمونها نیست و رقیب شناخت بیوشیمی مغز نیست و بیوشیمی مغز رقیب نظریۀ روانکاوی فروید نیست، اینها همه در طول همدیگر قرار میگیرند و یک زنجیرۀ عللی را میسازند که در یک زمان خاصی و در یک مکان خاصی باعث میشود که یک ماشۀ خاصی چکانده شود. بنابراین کتاب ساپولسکی از این نظر کتاب قشنگی است که یک جمعبندی کاملاً عاقلانه نه یک جمعبندی فرضی و من درآوردی از شاخههای مختلف علوم ارائه میدهد که چگونه میتوانند یک پدیده را توضیح بدهند.
اصولاً بعضی از دانشمندان این هوش و این ذکاوت را دارند که پدیدهها را جمعبندی، سادهسازی و منطقیشان کنند و همان سرگردانی سؤال ما را که کدام جهان جواب من است، به یک آرامش و نقطۀ وفاقی برسانند.
یکی دیگر از نظریاتی که خیلی خوب مسائل را کنار همدیگر تجزیه و تحلیل میکند و از ما نمیخواهد که یکی را به نفع بقیه کنار بگذاریم، نظریۀ هرم نیازهای آبراهام مازلو است. در این هرم معروف که همه میشناسید، نیازها از نیازهای مادی، از آب و غذا و امنیت شروع میشود و بعد به نیازهای رفتاری و روانشناختی تکامل یافتهتر میرسد و هیچ کدام اینها رقیب همدیگر نیستند اما این هرم میتواند نقشۀ راهی به ما بدهد که ما خودمان را چگونه بفهمیم. ما نمیتوانیم بدون اینکه یک شناخت حداقلی از جسممان داشته باشیم، اضطراب را و آن هول و تکانهای روزمرهمان را تفسیر کنیم. ما باید بدانیم که اضطراب به قند خونمان مربوط میشود و به هورمونهای تیروئید مربوط میشود و به میزان آبی که نوشیدهایم مربوط میشود، به میزان خوابی که شب پیش داشتهایم مربوط میشود و به خستگی که تا آن زمان از روز تجربه کردهایم کاملاً مربوط میشود. بنابراین ما در طول روز همیشه یک جور فکر نمیکنیم و باید آن پایۀ هرم مازلو را بشناسیم.
خیلی عجیب است؛ ما آدمها برای راندن یک وسیلۀ مکانیکی به نام اتومبیل حتماً باید گواهینامه بگیریم، هم امتحان عملی بدهیم و هم امتحان نظری، اما برای زندگی کردن در بدنی، در ماشینی، که اینقدر پیچیده است هیچ وقت از هیچ کسی گواهینامه خواسته نمیشود. بسیاری از ما در سنین خیلی بالا متوجه میشویم که مثلاً فلان غذا به ما نمیسازد و به آن حساسیت داریم، ممکن است چهل سال علایم گوارشی را تجربه کنیم تا بالاخره بفهمیم که مثلاً به بعضی از کربوهیدراتها حساسیت داریم. یا یک بچه ممکن است که هفت هشت یا دَه سال از سنش بگذرد و تازه بفهمد که مثلاً انحراف چشم (Strabismus) دارد یا دید چشمش ضعیف است. بنابر این ما باید پایۀ هرم مازلو را درست جلو برویم، باید آن نظراتی را که در حقیقت شاخههای مختلف دانش را درست کنار همدیگر جا میاندازند متوجه بشویم و یکی یکی بخشی از آنها را حداقل یاد بگیریم که بتوانیم خوب زندگی کنیم. تخصص در هیچ رشتهای به ما این توانایی را نمیدهد که بتوانیم شاخههای مختلف دانش را کنار همدیگر خوب بفهمیم و در حقیقت تخصص در هیچ رشتهای مانع از این نمیشود که ما در بقیۀ رشتهها به اشتباههای بزرگ نیفتیم، بنابراین باید این را بدانیم که از یادگیری در سطح وسیع هیچ گریزی نیست.
یکی از موانعی که در این راه وجود دارد اضطراب رسیدن به جواب است، وقتی که ما مستأصل هستیم و اضطراب زیادی داریم، دنبال این هستیم که زود به جوابی برسیم و از این جواب در حقیقت به دنبال حل مسئله نیستیم بلکه به دنبال رسیدن به آرامش و دنبال خواباندن اضطرابمان هستیم. بنابراین باید از خودمان سؤال کنیم که آیا این جواب برای من مسئلۀ مرگ و زندگی است و اگر مسئلۀ مرگ و زندگی است از راههای دیگر سعی کنیم اول به آرامش برسیم، کمی صبر پیشه کنیم و بعد از آن وقتی که به آرامش رسیدیم، وقتی که از تکنیکهای رفع اضطراب استفاده کردیم، آن وقت با حوصله و با منطق و به صورت نظاممند دنبال جواب بگردیم. پس میبینید که همیشه این مسئله زمان میبرد و ساده نمیشود به جواب رسید.
مسئلۀ دیگری که وجود دارد این است که آیا ما از یک جواب به دنبال ارضای عاطفی هستیم یا اینکه دنبال حل مسئله و فهمیدن حقیقتیم. گاهی وقتها ما به این دلیل از یک دستگاه فکری خوشمان میآید که شاید مثلاً در کودکی از پرداختن به آن منع شدهایم یعنی جذابیت آن برای ما جذابیت امور ممنوعه است یا جذابیت رو کم کنی است یا جذابیت عصیان است، مثلاً فلسفه برای ما طعم و بوی عصیان دارد. از آن فلسفه و دستگاه فکری خوشمان میآید که باورها و در حقیقت اجبارهای کودکی ما را نفی بکند. معمولاً افرادی که با این پیشزمینه وارد یک دستگاه فکری میشوند به راحتی رهایش نمیکنند و تا مدتهای مدیدی درگیرش هستند و وقتی هم که از آن دستگاه فکری یا آن پاسخها متنفر و زده میشوند، این باز با همان حرارت عاطفی اتفاق میافتد که روزی جذبش شده بودند.
بنابراین بهترین راه حل این است که قبول کنیم قرار است افکار زیادی را و راههای مختلفی را تجربه کنیم و بشناسیم و با آنها آشنا شویم، برای اینکه تنی به آب زده باشیم. یعنی وقتی فلسفه میخوانیم، اینگونه نیست که به صورت نقطهای مثلاً جذب نیچه یا شوپنهاور یا فلاسفۀ جذاب دیگر شده باشیم بلکه میخواهیم نظریۀ پانزده فیلسوف را در کنار همدیگر بشنویم. مقابله کردن به صورت تز و آنتیتز هم خیلی کمک میکند. به محض اینکه جذب یک فلسفه شدید، قبل از اینکه به قول معروف اثر بیوشیمیایی روی مدارات مغزتان بگذارد، آنتیتز آن را بشنوید. مثل ورزش شمشیربازی میماند یعنی وقتی تکنیک حمله را یاد میگیرید باید یک ضد حمله را هم در مقابلش یاد بگیرید.
نمیدانم این مسئله چه اثر جالبی دارد که یواشیواش مغز را آرام میکند یعنی نوعی فرزانگی و خرد ایجاد میکند. انگار که آن روند پیر شدن و تجربه به دست آوردن در زمان کوتاهی اتفاق میافتد و شما وقتی عقاید را به صورت تز و آنتیتز یاد گرفتید، بعد دیگر به راحتی تحت تأثیر چیزی قرار نمیگیرید.
مثلاً متوجه میشوید که بعضی از تلاشهایی که برای نظم دادن به پدیدههای دنیا انجام میشود اصالتی ندارد، چون شما بارها مشابهش را شنیدهاید. به عنوان مثال کتابهای خودیاری خیلی زیادی در روانشناسی نوشته میشود که مثلاً میگوید ۱۳ عادت مردمان فلانجور یا ۱۴ علتی که بدبختیم یا ۲۶ روشی که میتوانیم به خوشبختی برسیم یا ۱۰۳۲ موردی که میتوانیم با آنها به تمرکز برسیم. وقتی همۀ اینها را کنار هم شنیدید بعد میفهمید که چیزی مثل هرم نیازهای مازلو اصالت خیلی بیشتری از اینها دارد و نظمی نیست که آن نویسنده به طبیعت تحمیل کرده باشد بلکه نظمی است که در طبیعت مشاهده کرده و از آن استخراج کرده است. همچنین در این مورد از ساپولسکی حرف زدیم که نسبت علوم زیستی و رفتاری و تکاملی را خیلی خوب کنار همدیگر گذاشته است تا اینکه بتواند یک رفتار را توضیح بدهد.
یکی دیگر از نوابغی که انسان را خیلی خوب فهمید بدون اینکه نظمی را تحمیل کند اریک اریکسون بود. اگر بخواهم خیلی ساده بگویم انگار اینگونه فکر میکرد که انسان وقتی به دنیا میآید و رشد میکند مثل یک کامپیوتر میماند که خودش را بوت (boot) میکند و قسمتهای مختلفش را به خودش آرامآرام میشناساند تا اینکه به یک کلیتی برسد و همۀ آن استعدادهای بالقوهاش فعال بشود، و برای هر مرحله از زندگی، دوگانهای تعریف کرد که هدف آن دوره از زندگی است و باید برآورده شود و اگر برآورده نشود آسیب به وجود میآید. مثلاً برای دوران شیرخوارگی گفته است که در این دوره کودک انسان باید به این نتیجه برسد که این دنیا جای قابل اعتمادی هست یا نیست، یعنی اعتماد یا عدم اعتماد شکل میگیرد و در مراحل بعدی، اگر کودک سالم باشد، مثلاً احساس خودگردانی و استقلال به وجود میآید و گرنه احساس شرم و شک، و همینطور ادامه میدهد تا میرسد به این مرحله که انسان یا به تمامیت و وحدت وجود میرسد یا به ناامیدی و پوچی. باز میتوان برای رسیدن به خیلی از جوابها به این مدل اریکسون رجوع کرد.
کتاب خیلی جالبی داریم از خواجه نصیرالدین طوسی در قرن هفتم هجری که معروف است به اخلاق ناصری. در آنجا به شیوۀ دیگری علومی که یک فرد باید یاد بگیرد یا مهارتهایی که یک انسان باید یاد بگیرد را دستهبندی میکند. از این دستهبندی بوی اصالت میآید. آنچنان که میدانید، سیاست هم به معنای تنبیه و مجازات است و هم به معنی Policymakingو هم به معنی دیسیپلین، یعنی به معنی نظم و ترتیب دادن و نظم و نسق دادن.
میگوید که سیاست سه نوع است، سیاست ذات، سیاست منزل و سیاست مُدُن. سیاست ذات شاید همان چیزی باشد که میتوانیم به آن بگوییم خودشناسی و روانشناسی، سیاست منزل میتواند معادل فنون و مهارتهای کسب و کار و مهارت ارتباط با دیگران باشد و سیاست مدن یا شهرها هم که در حقیقت جغرافیای سیاسی و سیاست به معنای عام کلمه است که امروزه میشناسیم. هیچ کدام را از همدیگر جدا نمیکند و همۀ اینها را در کنار هم یاد میدهد. یعنی یک انسان فقط به خودشناسی احتیاج ندارد بلکه باید راجع به روابط کلان ملتها با همدیگر هم چیزهایی بلد باشد یا حداقل کلیاتش را بداند که بتواند وقایع زمان خودش را درست تفسیر کند.
یا مثلاً در فلسفۀ رواقی (Stoicism)، دانشها یا آموختنیها را به سه سطح تقسیم میکردند یا خِرد را به سه سطح تقسیم میکردند؛ Logics Ethics، Physics . اینجا Physics به معنی علم فیزیک نظری نیست و به معنی علوم طبیعی است یعنی به طور مثال پزشکی جزو physics محسوب میشود و به همین دلیل است که به پزشک میگویندPhysician . لاجیکس به معنای یاد گرفتن منطق است که در این منطق خیلی چیزها جای میگیرد که شامل روابط با دیگران میشود، و تفسیری که انسان روی پدیدهها میگذارد، از جمله اینکه چه چیزهایی در اختیار من هست و میتوانم تغییرش بدهم و چه چیزهایی در اختیار من نیست و نمیتوانم تغییرش بدهم، و Ethics که میرود به سمت الهیات و در حقیقت معنویت و نظام جزا و پاداشی که انسان ممکن است از این دنیا برداشت بکند.
این جور تقسیمبندیها، یعنی تقسیمبندیای که رواقیون میکنند خیلی سرایت پیدا میکند به بعضی از درمانهای روانشناختی امروزی مثل درمان شناختی رفتاری یا REBT و CBT، بنابراین میخواهم بگویم که فلسفۀ رواقی یک فلسفۀ دو هزار ساله است و آنقدر اصالت داشته که تقسیمبندیهایی که روی مسائل و پدیدهها کرده، تمام این مدت دوام آورده است.
اگر بدانیم که چطور در متون دنبال مطالب ارزشمند بگردیم میتوانیم این چیزها را یکی یکی بکشیم بیرون و از آنها استفاده کنیم و به ذهنمان یک نظم و نسقی بدهیم و به این سؤال که کدام جهان جواب من است یک پاسخ آرامبخش و در عین حال ارزشمند و عمیق داده باشیم و اینگونه نشود که برای یک پدیده از دانش و ابزاری استفاده کنیم که مناسب آن پدیده نیست.
خیلی از جوابهایی که دوستان داده بودند این معنی را در بر داشت که این با تجربه به دست میآید. از گذشتهشان خاطرهای نقل کرده بودند که آنها هم مدتی به شدت جذب یک دستگاه فکری شده بودند و بعد disillusion پیدا کردهاند، یعنی برایشان توهمزدایی شده است. بنابراین زمان و تجربه خیلی کمک میکند که ما بفهمیم چه چیزی واقعاً ارزشمند است. درست همانطور که وقتی در بازار میرویم ندیده میدانیم که بعضی از جنسها جنسهایی هستند که کیفیت ندارند و بعضی کیفیت بهتری دارند. بازار فکر و اندیشه هم تقریباً چنین حالتی دارد.
باز وقتی شما دنبال سیر و سلوک منطقی و فکری هستید این گفتۀ قدیس فرانچسکو خیلی به درد میخورد که میگوید دنیا را بگردید با دستان خالی همچون دستان یک کودک، یعنی در واقع پیشداوریهایتان را با خودتان نبرید. یا مثلاً این گفتۀ سعدی که:
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخ است و آدمی بسیار
یا این گفتۀ سولون متفکر یونانی که میگوید وقتی به سفر میروی میهنت را با خودت نبر و این به این معنی نیست که میهندوست نباش، منظور این است که همهچیز را فوراً مقایسه نکن. کمی به پیشواز و استقبال برو به جای اینکه همهاش رجعت به گذشته و نگاه به پشت سر داشته باشی. بنابراین چارهای جز این نیست که به علوم مختلف سر بزنیم و هیچ جا دل نبندیم و عاشق نشویم، و یکی از خوبیهای این رفتار هم این است که شاید پادزهر غرور باشد. گاهی وقتها آدمها وقتی احساس میکنند در یک رشته متخصص شدهاند، غرور آنها را میگیرد و فکر میکنند که در همۀ رشتهها هم به همین اندازه میدانند، و با آن دانش از رشتۀ خودشان سعی میکنند پدیدههای رشتههای دیگر را توضیح دهند. این اتفاق برای کسی که از چند تا رشته خبر داشته باشد نمیافتد.
بخشی از اضطراب وجودی که انسان همیشه دارد و باید با آن کنار آمد، اضطراب ندانستن است. شما وقتی که وارد یک رشته میشوید و وقتی متنوش را میشناسید ناگهان متوجه میشوید که چقدر چیزها هست که من هنوز بلد نیستم، باید با این اضطراب کنار بیایید و این بخشی از اضطراب وجودی زنده بودن است و ناگزیر هم هست. اما بهتر از این است که آدم با این توهم زندگی کند که همهچیز را میداند. و درنهایت شاید بهتر است که ما به جای اینکه از یک دستگاه فکری یا مکتب بخواهیم به همۀ سؤالها پاسخ بدهد، یک سؤال را برداریم و ببریم در همۀ دستگاههای فکری بررسیاش کنیم، شبیه آن کاری که ساپولسکی در کتاب رفتار میکند. یعنی سعی میکند کشیدن یک ماشه را در طول زمان با علوم مختلف توضیح دهد و با علوم مختلف درک کند.
بنابراین، این سؤال که کدام جهان جواب من است خیلی جالبتر و بزرگتر از آن چیزی است که من سعی کردم در این مجال به آن پاسخ بدهم ولی امیدوارم که این پاسخها تا حدودی کمککننده باشد و راهگشا.