رنه دکارت
می 25, 2022تاب آوری انعطاف پذیری
ژوئن 15, 2022
دوگانه عقل و احساس – بخش دوم: دیوید هیوم
در اپیزود دوم از مبحث عقل و احساس، در این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به دیدگاه دیوید هیوم فیلسوف اسکاتلندی-انگلیسی میپردازیم. پیشنهاد میکنیم هر دو دیدگاه رنه دکارت و دیوید هیوم را با هم بررسی کرده مورد مقایسه قرار دهید.
نویسنده قرن هجدهم، دیوید هیوم یکی از صداهای تاثیر گذار فلسفه در جهان است. چون دست روی یکی از حقایق کلیدی طبیعت انسان گذاشت: اینکه اثر احساسات روی ما بیشتر از عقل و منطق است. از یک نظر احتمالاً این حرف توهینی است به تصویر ذهنیای که از خود داریم. ولی هیوم معتقد بود اگر یاد بگیریم بجای انکار کردن با این حقیقت غافلگیر کننده کنار بیاییم شاید بتوانیم از بعد فردی و جمعی آرامتر و خوشحالتر باشیم.
هیوم در ۱۷۱۱ در ادینبورگ بدنیا آمد؛ در خانوادهای اصیل ولی بی پول. پسر دوم بود و از ابتدا مشخص بود که خودش باید گلیمش را از آب بیرون بکشد ولی انگار هیچ شغلی را مناسب نمیدید. رشته حقوق را امتحان کرد، پدر و برادرش در اینکار بودند ولی خیلی زود به این نتیجه رسید که کار پر مشقتی است که تمام عمر باید برایش جان کند. برای مشاغل آکادمیک در دانشگاه ادینبورگ و گلاسکو در نظر گرفته شد ولی نهایتا این مناصب را بدست نیاورد. در نتیجه تصمیم گرفت یک نخبه فکری و فرهنگی شود. و با فروش مستقیم کتابهایش به مردم درآمد کسب کند.
کار خیلی سختی از آب در آمد. از کتاب اولش رسالهای در باب طبیعت آدمی، به طرز غم انگیز و دلسرد کننده ای استقبال نشد خیلی به موفقیت این کتاب امیدوار بود؛ «هرگز هیچ تلاش ادبی ای همچون رساله من بداقبال نبوده است. نوزاد از چاپخانه مرده به دنیا آمد، حتی نجوا و نالهای از متعصبان بلند نکرد.» ولی هیوم دست برنداشت. فهمید مشکل از شیوه بیان اندیشههایش ناشی شده وسرسختانه به خودش تعلیم داد چطور مردمی بنویسد و مطلبش دسترسپذیر باشد. نهایتاً مخاطب خود را پیدا کرد؛ کتابهای بعدی اش (کتابهای تاریخ عمومی و مجموعه مقالات نابش) در زمان او از پر فروشترینها شدند.
با غرور دربارهشان گفت: «پولی که کتابفروشان به من پرداختند از هر نمونه قبلی در انگلستان فراتر رفت، آنچنان که نه فقط مستقل بلکه متمول شدم.» فلسفه هیوم بر پایه تنها یک مشاهده قدرتمند بنا شده: چیزی که در زندگی باید به سامان برسانیم احساس است عقلانیت نیست! ممکن است نتیجه گیری عجیبی بنظر بیاید. معمولاً فرضمان این است که باید ذهن را تربیت کنیم که تا حد ممکن منطقی و عقلانی باشد، ذهن باید خودش را وقف منطق و استدلال کند و نگذارد احساس مانع اینکار شود. ولی هیوم اصرار می کرد شما هر کاری بکنید منطق، بنده عواطف و هیجانات است، انگیزه و موتور محرکه ما احساساتمان است نه نتایج سست تحلیل و منطق.
به ندرت باور و ادراک ما از پژوهش منطقی در میان حقایق بدست آمده: اینکه چه کسی تحسین برانگیز است؛ با اوقات فراغتمان چکار کنیم؛ شغل موفق چیست؛ چه کسی را دوست داشته باشیم، همه در درجه اول بر پایه احساس تعیین میشوند.
منطق کمی کمک می کند ولی عوامل سرنوشت ساز گره خورده است به زندگی عاطفی ما یا به قول هیوم «شور و هیجانات». هیوم در دوره ای زندگی میکرد که عصر خرد نام گرفته است. آن زمان خیلی ها ادعا میکردند که جاه و جلال انسان از عقلانیت میآید ولی برای هیوم انسان هم یکی دیگر از جانوران این سیاره است. هیوم خیلی حواسجمع بود به این نکته که ما اغلب از یک عقیده شروع می کنیم و به استدلال میرسیم نه برعکس.
اول یک اندیشه برایمان خوشایند یا تهدید کننده بنظر میرسد و بر اساس حسمان اعلام میکنیم که آن اندیشه درست یا غلط است. استدلال بعداً میآید تا موضع عاطفی ما رو توجیه کند. ولی هیوم اعتقاد نداشت که همه احساسات قابل پذیرش یا یا دارای ارزش برابر هستند. برای همین باور راسخ داشت به تربیت احساسات.
آدمها باید یاد بگیرند که بخشندهتر، صبورتر و با خودشان راحت باشند، کمتر از دیگران بترسند ولی اگر بخواهید این چیزها را به آدمها یاد بدهید، به نظام آموزشی نیاز دارید که هیجانات را هدف بگیرد نه عقلانیت. به همین دلیل هیوم اعتقاد عمیقی به نقش نخبگان مردمی داشت. نخبگان مردمی برخلاف اساتید دانشگاهی که هیوم بشدت از آنها بدش میآمد، بلد بودند آدمها را به اندیشه ها، خرد و بینش علاقمند کنند. این آدمها حقوق بگیر جایی نیستند بنابراین فقط اگر در آموزش مردم موفق بشوند، درآمد دارند پس مجبورند قابل فهم بنویسند، از مثالهای متعدد استفاده کنند و مطلب را نبوغ آمیز و سحرانگیز ارایه کنند.
بینش هیوم این است که اگر میخواهی باور مردم را تغییر بدهی، جدل به سبک یک استاد فلسفه، موثرترین ترین راهبرد نیست. تاکید دارد که باید همدلی، اطمینان بخشی، مثال زدن و تشویق همراهش باشد. در یک کلام باید هنر به خرج بدهید. تازه بعد از آن برای معدود ارواح مصمم و جدی میشود استدلال را بر پایه شواهد و منطق تحکیم کرد. یکجا که هیوم از اندیشه تقدم احساس بر عقل استفاده کرد، قضیه مذهب بود.
هیوم فکر نمی کرد باور به خدا منطقی باشد یعنی فکر نمیکرد در یک مجادله منطقی بشود وجود اولوهیت را ثابت کرد. خود هیوم از یک طرف نوسان میکرد بین «لااَدری» بودن (یعنی شاید خدا باشد، مطمئن نیستم Agnosticism) و دئیسم Theism از طرف دیگر، یعنی خدا هست ولی کاری به کار ما ندارد. ولی ایده یک خدای قهار، که بعد از مرگ آدمهای بی اعتقاد را تنبیه میکند، این بنظر هیوم یک خرافات ظالمانه بود. مقصود اصلی هیوم این است که باور مذهبی، محصول استدلال نیست، بنابراین بحث کردن با شواهد موافق و مخالف به اصل مطلب راه نمی برد. اصرار به متدین یا بیدین کردن آدمها با مباحثات دقیق و ظریف،بنظر هیوم ابلهانه بود. به همین خاطر هیوم مدافع ایده، مدارای مذهبی بود.
نباید کسانی که عقیدهشان با ما فرق دارد را موجودات عقلانی فرض کنیم که دچار خطا شدهاند و باید اصلاح شوند. بلکه باید آدمها را موجودات هیجانی عاطفی در نظر گرفت و کاری به کارشان نداشت تا وقتی که آنها هم کاری به ما ندارند. تلاش برای یک مباحثه استدلالی درباره مذهب به نظر هیوم اوج حماقت و تکبر بود. هیوم در اصطلاح فنی شکاک بود یعنی کسی که در عقل معاش و منطق روزمره مردمان همعصرش تردید داشت. یکی از چیزهایی که به آن شک داشت مفهوم هویت فردی بود؛ این ایده که ما میتوانیم خودمان را بشناسیم و کم و بیش یک هویت ثابت و قابل درک در تمام طول زندگی داشته باشیم. هیوم می گفت چیزی بنام هسته مرکزی فردیت وجود ندارد.
معروف است که گفت: «وقتی تا عمق وجود خودم نفوذ می کنم اغلب به یک تعداد حواس ویژه میرسم مثلا سرما و گرما، نور و سایه، عشق و نفرت، درد یا لذت. هرگز نمی توانم خودم را ملاقات کنم یا مچم خودم را بگیرم بدون اینکه پای یک حس یا احساس در میان باشد. داخل مغز چیزی به جز حس و ادراک مشاهده نمیشود». نتیجه گیری هیوم این بود که ما هویتهای تر و تمیز و قابل تعریفی که منطق به ما میگوید نیستیم ما آن چیزی که در آیینه میبینم و من صدایش می کنیم، نیستیم. ما چیزی نیستیم جز بقچه ای از ادراکات مختلف که با سرعتی فهمناپذیر از پی هم می آیند و در جریان و حرکت دایمند.
با اینکه به خلقیات مشکوک بود، مشکلی نداشت با این موضوع که خیلی از باورهای منطق روزمره را حفظ کنیم. چون اینها باعث میشوند امورات دنیا بچرخد. عقلانیت درباره همه چیز، یک جور دیوانگی است. هیوم در واقع داشت به دکارت سقلمه میزد. دکارت ۶۰ سال پیش از تولد هیوم مرده بود ولی میراث فکری اش کاملا زنده بود. دکارت میگفت هر میوه ذهن که کاملا منطقی نیست را باید دور ریخت. ولی هیوم گفت تقریبا هیچ یک از کارهای ما تماما و حقیقتا منطقی نیستند. با اینحال معتقد بود بیشتر باورها قابل توجیهاند چون کاربرد دارند مفیداند و ما را به جایی که میخواهیم برویم میبرند. آزمون عقاید اثباتپذیری نیست، کاربردشان است. هیوم اصلاحیهای بود بر یک مشکل همگانی: اینکه ما عاشق معماهای منطقی دهان پرکن میشویم در حالی که اهمیتی ندارند. در تقابل با ریزهکاریهای دانشگاهی، هیوم فیلسوف شکاکی بود که طرف عقل سلیم روزمره را گرفت؛ خرد آدم معمولیها و کمسوادان.
هیوم به سوال سنتی اخلاق در فلسفه خیلی علاقه نشان داد. این سوال پیچیده که آدمها چجوری باشند خوب است؟ گفت وجدان این نیست که تعدادی ایده های اخلاقی ردیف کنیم بلکه به این معنی است که از کودکی هیجانات شریف را در آدمها پرورش دهیم. یعنی عادتهای احساسی خوب ایجاد کنیم. هیوم طرفدار پر و قرص فضیلتهایی مثل نکته سنجی، ادب و همدردی با مردم بود چون این خصلتها باعث میشود آدمها بخواهند با شما معاشرت کنند بدون اینکه نقشه منطقی کشیده باشید برای خوب بودن. بشدت تحت تاثیر این حقیقت قرار گرفته بود که آدمی ممکن است آشکارا منطقی باشد ولی خوشایند نباشد. اینجا هم داشت به دکارت فکر میکرد. چون توانایی پیگیری یک بحث پیچیده یا استخراج ترندها از داده ها، باعث نمیشود شما به رنج همنوعتان حساس شوید یا مهارت کنترل خشم پیدا کنید. این ویژگیها کار عواطف و احساس ما هستند. پس اگر میخواهیم آدما خوشرفتار شوند باید به آموزش و پرورش دوباره فکر کنیم باید به نحوی در نمو عواطف تاثیر بگذاریم باید بخشندگی، مهربانی، رحم و شرم و حیا را تشویق کنیم به این ترتیب جنبه هیجانی طبیعت انسان رو سحر و جادو کنیم بدون اینکه درباره منطق و عقلانیت نطق کنیم.
فلسفه هیوم را تلاشی میدانند برای پاسخ به یک سوال شخصی: زندگی خوب چیست. میخواست بداند شخصیت خودش و اطرافیانش را چگونه میتوان به بهترین شکل تحت تاثیر قرار داد. و نکته عجیب برای یک فیلسوف این است که هیوم می گفت روش سنتی فلسفه زیاد مفید نیست. با اینکه تحصیل کرده بود زمینی و خاکی و دنیا دیده بود، چندین سال مشاور سفیر انگلستان در پاریس بود که قدر زرنگی و خرد هیوم را میدونست. محبوب اطرافیانش بود. بین فرانسوی ها معروف بود به دیوید نازنین Le Bon David
خوش صحبت، انسان و رئوف بود، زیاد به ضیافتهای شام دعوت میشد. اصرار میکرد: «فیلسوف باش اما در میان فلسفیدن انسان بمان» هیوم اینگونه زندگی کرد، نه در برج عاج یک صومعه بلکه در محفل انسانهای دیگر. به شام دعوت میشد (خوراک مرغ خیلی دوست داشت)، درباره عشق و کار و بار گپ میزد و تخته نرد بازی میکرد. هیوم در اگوست ۱۷۷۶ در ادینبورگ فوت کرد در خانه خودش در میدان Saint Andrews
پزشکش در مورد آخرین ساعات عمر هیوم به آدام اسمیت نامه نوشت که برای سالها بهترین دوست هیوم بود؛
«تا آخر هوش و حواسش بجا بود، درد و زجر زیادی نکشید، کمترین بی تابی نکرد، هر گاه صحبتی با اطرافیان پیش آمد با مهربانی و نرمش صحبت کرد، در چنان وقار شادمانهای درگذشت که ورای آن ممکن نیست.»
دیوید هیوم همچنان یک مورد خارق العاده است. فیلسوفی که حواسش بود فلسفه باید شاگرد عقل معاش و منطق امور روزمره باشد.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
مطالب مرتبط:
2 دیدگاه
فایل تصویری نداره؟
ممنون از تذکر شما، اصلاح شد