ولتر و عصر روشنگری
دسامبر 21, 2018جرج اورول قلعه حیوانات ۱۹۸۴
دسامبر 21, 2018
داستایوفسکی
این ویدیو از مدرسه زندگی آلن دوباتن به زندگی داستایوفسکی نویسنده بزرگ روس و آثارمهم او، جنایت و مکافات، ابله، یادداشتهای زیرزمینی و برادران کارامازوف می پردازد.
لینک مطلب در موسسه مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
وبسایت مدرسه زندگی THE SCHOOL OF LIFE
فیودور داستایفسکی: مدافع گناهکاران
داستایوفسکی در سال 1821 به دنیا آمد و در حومۀ مسکو بزرگ شد. خانوادهاش مرفّه بودند؛ پدرش پزشک موفّقی بود، هر چند که در بیمارستانی خیریه کار میکرد که به فقرا خدمات میداد. خانهشان در مجتمع بیمارستان بود و داستایفسکی جوان از اوّل چیزهایی دید و تجربه کرد که معمولاً از چشم بچههای طبقۀ مرفّه پنهان نگه داشته میشود.
مثل همۀ مردم روسیۀ تزاری، والدینش مسیحیان ارتودکس معتقدی بودند. باورهای مذهبی خود داستایفسکی در طی عمر عمیقتر و قویتر شد. در دوازده سالگی به مدرسه فرستاده شد، اوّل در مسکو و بعداً در پایتخت، سن پترزبورگ. تحصیلات خوبی کرد. هرچند از یک خانوادۀ طبقه متوسّط بود، بین همکلاسیهای اشرافیترش احساس غریبگی میکرد. وقتی برای درس از خانه دور بود، پدرش فوت کرد، احتمالاً توسط رعیتهایش کشته شد.
بعد از فارغالتحصیلی مدّتی به عنوان مهندس کار کرد. شروع کرد به قمار و مال باختن، چیزی که همۀ عمر گریبانگیرش بود. در بیست و چند سالگی با گروهی از نخبهها ونویسندههای رادیکال آشنا شد. سر و کارش با آنها خیلی جدّی نبود، ولی بگیر و ببند دولت که شروع شد، داستایفسکی هم گیر افتاد و حکم تیر باران گرفت، اما در دقیقۀ آخر، درست قبل از آتش، حکمش عقب افتاد و تخفیف گرفت. فرستاده شد به سیبری، برای چهار سال کار اجباری در شرایط وحشتناک. تازه بعد از بازگشت از سیبری بود که داستایفسکی خودش را به عنوان نویسنده جا انداخت.
در میانسالی شروع کرد و سلسلهای از کتابهای مهم نوشت: یادداشت های زیرزمینی، جنایت و مکافات، ابله، جن زدگان و برادران کارامازوف. کتابهایش تلخ و خشن و دلخراشاند واغلب طولانی و پیچیده. مینوشت تا پنج درس مهم به دنیا داده باشد. بحث دربارۀ عقایدش میطلبد که آخر بعضی از داستانهایش را لو بدهیم. خودش اگر بود ناراحت نمیشد. چون کتابهایش برای فقط یکبار خواندن نیستند. ولی اگر خودتان نمیخواهید، از اینجا به بعد را نخوانید.
اوّلین کتاب مهمش، «یادداشت های زیرزمینی»، خطابهای طولانی است بر ضد دنیا و زندگی از زبان یک کارمند بازنشسته دولت. این کارمند دولت بیمنطق و پر از تناقض است، از همه عصبانی است، از جمله خودش. همیشه بگو مگو راه میاندازد، بلند میشود و میرود به دیدن همکارهای سابقش تا بگوید همیشه چقدر از آنها متنفّر بوده است!
میخواهد باد توهّم همه را خالی کند و حال همه را بگیرد، مثل حال خودش. خیلی موجود عجیبی است برای اینکه شخصیّت مرکزی یک کتاب باشد، ولی کار مهمّی میکند: با شدّت خاصی پافشاری میکند روی حقیقتی عجیب دربارۀ شرایط بشر؛ ما به دنبال شادی هستیم ولی استعداد خاصی داریم در اینکه خودمان را عذاب دهیم: «حقیقت این است که انسان گاه به طرزی خارقالعاده و با شوریدگی عاشق رنج بردن است.» در این رمان، داستایفسکی فلسفههای پیشرفت و ترقّی را هدف میگیرد که در زمان او هم عین زمانۀ ما بسیار محبوب بودند. به این عادت حمله میکند که به خودمان میگوییم اگر این یا آن چیز متفاوت بود، دیگر در درد و رنج نبودیم؛ اگر آن شغل را داشتم، اگر دولت عوض میشد، اگر وسعم به فلان خانۀ عالی میرسید، اگر سرعت پرواز دور دنیا بیشتر میشد، اگر فلانی را بیشتر می دیدم یا از فلانی طلاق میگرفتم، دیگر همه چیز خوبِ خوب میشد. داستایفسکی میگوید این یک توهّم است. رنج همیشه به دنبال ما میآید. تمام نقشههای بهبود امور دنیا عیب و ایراد دارند. آنها رنج را از بین نمیبرند، فقط علّت و موضوع رنج را عوض میکنند. زندگی روندی است که در آن موضوع رنج مرتّب عوض میشود، ولی خود درد همیشه هست؛ همیشه چیزی هست که عذابمان بدهد. داستایفسکی با شیطنت حساب شده میگوید: «مردم را از گرسنگی نجات بده، بلافاصله میبینی با غذابهای جدید طرفی! حوصلهشان سر میرود، حریص میشوند، دقمرگ میشوند که چرا به فلان مهمانی دعوت نشدهاند.» با این حال و هوا، یادداشتهای زیرزمینی به همۀ اندیشههای پیشرفت اجتماعی یا فناوری که آرزویشان از بین بردن رنج است حمله میکند. اینها به جایی نمیرسند چون تا یک مشکل را حل کنی، طبیعت ما راه جدیدی برای غمگین بودن پیدا میکند. داستایفسکی در حیرت است از اینکه ما مخفیانه چیزی را که در تئوری به دنبالش هستیم، نمیخواهیم. بحث میکند دربارۀ لذّتی که از برتریجویی به آدمها دست میدهد و بنابراین جامعۀ برابر برای خیلیها یک کابوس است یا به خلسۀ انکار شده ولی واقعیای اشاره میکند که به بعضی از آدمها دست میدهد وقتی اخبار جنایتها را میشنوند.
بنابراین اینها از یک دنیای واقعاً صلحآمیز حوصلهشان سر میرود. یادداشتهای زیرزمینی، رمان تاریکی است که به شکلی معذّب کننده به آدم بر ضد لیبرالیسم خوش خیالانۀ مدرن دید میدهد. نمیخواهد بگوید پیشرفت اجتماعی بیمعنی است، ولی یادمان میآورد که ما همیشه خویشتن پیچیده و متناقض خودمان را به دوش می کشیم؛ اینکه پیشرفت به آن تر و تمیزی که ما دوست داریم تصوّر کنیم نیست.
در «جنایت و مکافات» ما به نخبهای تهی دست بر میخوریم، رودیون راسکولنیکوف. او در هفت آسمان یک ستاره ندارد، ولی شیفته قدرت و بیرحمی است. به نوعی فکر میکند ناپلئون است. در رمان میشنویم که: «پیشوایان بشر مثل ناپلئون همه بی استثنا جنایتکار بودهاند، قوانین باستانی ملّتشان را شکستند و طرحی نو در انداختند که بیشتر به کار میآمده و هرگز از خون ریختن نترسیدهاند». از طرفی راسکولنیکوف به شدّت محتاج پول است، و چون ذهنیت خود برترانگار و اشرافی دارد، تصمیم میگیرد پیرزنی را که پول ربا میدهد بکشد و پولش را بدزدد.
این بیعدالتی آزارش میدهد که این پیرزن زشت و پست، کشوهای پر از اسکناس دارد، و از آنطرف خودش که باهوش و سرزنده و عمیق است، دارد از گرسنگی تلف میشود. زیاد هم به اینکه شغلی پیدا کند، مثلاً پیشخدمت شود، فکر نمیکند. بنابراین راسکولنیکوف به زور وارد خانه پیرزن میشود، و با چماق میزندش تا بمیرد. ناخواهری باردار پیرزن هم حین جرم سر میرسد و راسکولنیکوف او را هم میکشد. امّا معلوم میشود که راسکولنیکوف آن قهرمان خونسرد و منطقی که خیال کرده نیست. حس گناه و وحشت از کاری که کرده امانش را میبرد. در نهایت خودش را تسلیم پلیس میکند تا به مجازات درخور کردارش برسد.
احتمالاً ما هیچوقت کار راسکولنیکوف را نمیکنیم، ولی اغلب تمایلات مشترکی با او داریم: فکر میکنیم خودمان را خوب میشناسیم، که نمیشناسیم؛ راسکولنیکوف فکر میکند سنگدل است، ولی در واقع نرم دل است؛ فکر میکند حس گناه نخواهد کرد، ولی از پشیمانی کمرش خم میشود. بخشی از سفر زندگی این کار دشوار است که گره از کلاف هویّت و تصوّرمان از خودمان باز کنیم تا باطن حقیقیمان کشف شود. راسکولنیکوف به طور خاص سحر آمیز است به خاطر مسیری که این خویشتنشناسی پیدا میکند. دریافت عجیب راسکولنیکوف این است که در واقع خیلی بهتر از آنی است که خودش خیال میکرده.
در حالی که بسیاری از رماننویسان از افشای حقیقت بیمارگونه زیر ظاهر دلفریب و افسونگر آدمها لذّت میبرند، داستایفسکی مأموریت عجیبتر ولی ارزشمندتری به عهده میگیرد؛ میخواهد نشان بدهد که در زیر ظاهر این هیولا میتواند شخصیّتی بسیار جالبتر و نرمدلتر خوابیده باشد؛ آدمی خوب ولی خام، هوشمند ولی هراسان.
برگردیم به جنایت و مکافات. این بسیار مهم است که چطور داستایفسکی ما را وادار میکند این قهرمان قاتل را دوست داشته باشیم. راسکولنیکوف آدم جذّابی است. در آغاز کتاب میگوید: «از قضا راسکولنیکوف خوشقیافه است؛ با قامتی بلندتر از متوسّط. ترکهای اما خوشبنیه. با چشم و ابروی قهوهای تیره، بسیار دوستداشتنی». داستایفسکی مدام این فاصلۀ خیالی را کم میکند، بین «ما» با زندگیهای قانونپذیر و مدیریت شدهمان و «آنها» که کارهای وحشتناک میکنند و زندگی خودشان و دیگران را به تباهی میکشند. میگوید این آدم بیشتر از آنی که فکر میکنی شبیه خود توست و بنابراین سزاوار همدردی است. این فکر که شما میتوانی خوب باشی و کار بسیار بدی بکنی و باز شایسته مهر باشی، شاید واضح و دمدستی به نظر بیاید مگر آنموقع که آدم خود در زندگیاش نیاز به این بخشش پیدا کند. اینجاست که داستایفسکی از ما میخواهد با خودمان روراست باشیم و همه چیز را دربارۀ شخصیّت راسکولنیکوف به ما میگوید: آدمی متین و فکور و خوشقیافه که کاری بدتر از کارهای ما و امثال ما کرده و باز میشود با همدردی درکش کرد، و باید هم درکش کرد. این مسیحیت عملی داستایفسکی است. هیچکس بیرون از دایره عشق و رحم خداوندی نیست.
شاهکار بعدی داستایفسکی، «ابله»، از تجربۀ مرگ قریبالوقوع در برابر جوخۀ اعدام مایه میگیرد. در این رمان تعریف میکند که چه حالی داشته و چگونه سه دقیقه قبل از مرگِ منتظَر توانسته برای اوّلینبار زندگی را ببیند. برج طلایی کلیسای مجاور را میبیند: درخششی در آفتاب. هرگز پیش از این از پرتو نوری به خلسه نرفته بوده است! وجودش از عشق بزرگ و عمیقی به جهان پر میشود. ممکن است گدایی را ببینی و بگویی چقدر دوست داشتم جای آن آدم بودم تا میتوانستم به نفس کشیدن و حس کردن وزش بادها ادامه بدهم. در لحظۀ اشراق نهایی، بودن بینهایت قیمتی جلوه میکند.
و بعد، حکم اعدام عوض میشود و این دیگر پایان نیست. چه حالی داشت اگر همۀ عمر با حس حقشناسی و سخاوت حاصل از تغییر حکم می گذشت؟ دیگر نگرش فعلی را نمی داشتیم. همه را به یک اندازه دوست میداشتیم. با سادهترین چیزها جادو میشدیم. نه خشم بود و نه ترس. لابد به چشم بقیّه مردم به نوعی شیرینعقل میآمدیم. عنوان ابله از اینجا میآید: نسخه اغراقآمیزی از یک گام جالب توجّه: ما همیشه احاطه شدهایم با چیزهایی که میتوانند دلمان را شاد کنند، اگر فقط میتوانستیم درست ببینیم، اگر میشد یاد بگیریم قدرشان را بدانیم.
داستایفسکی به شدّت دوست داشت ارزشِ بودن را انتقال بدهد، قبل از اینکه بمیرد و بمیریم. در آخرین اثر عظیمش، «برادران کارامازوف»، که در حدود شصت سالگی منتشر کرد، یکی از شخصیّتها، داستانی در دل داستان برایمان میگوید با نام مفتّش اعظم! از ما میخواهد تصوّر کنیم بزرگترین رویداد الهیات مسیحی، یعنی ظهور دوباره مسیح موعود، واقعاً رخ داده است؛ مسیح واقعاً برگشته، چندصد سال پیش، مسیح در اوج قدرت کلیسای کاتولیک در اسپانیا ظهور کرده، نهادی که به طور نظری، تماماً وقف عیسی شده است. مسیح آمده تا آموزههای بخشش و عشق و جهانی را عملی کند. ولی اتّفاق عجیبی میافتد: قویترین پیشوا، مفتّش اعظم، مسیح را میگیرد و به زندان میاندازد. نیمه شب مفتّش اعظم در زندان به دیدار مسیح میرود. توضیح میدهد که نمیتواند بگذارد مسیح رسالتش را عملی کند، چون تهدیدی است برای ثبات جامعه! میگوید مسیح زیادی بلند پرواز و معصوم و کامل است. بشریت به «آن مقصد عالی» که مسیح میخواهد، نمیتواند برسد. واقعیّت این است که مردم نتوانستهاند مطابق آن آموزهها زندگی کنند، و مسیح باید اقرار کند که شکست خورده، و عقیدهاش دربارۀ رهایی در واقع انحرافی است. مفتّش اعظم هیولا نیست. در واقع داستایفسکی تصویر تحسینبرانگیزی از او به ما میدهد، تصویری که راهنمایی است به این اندیشه اساسی: بشر نمیتواند در خلوص و پاکی زندگی کند، نمیتواند همیشه واقعاً خوب بماند، نمیتواند آموزههای مسیح را عملی کند، و این چیزی است که باید با آن با وقار و بدون خشم و نفرت از خود کنار بیاییم.
باید بپذیریم که تا حدود زیادی بیمنطقیم، ابلهیم، حریصیم، خودخواهیم و کوته فکریم. اینها بخشی از شرایط درمانناپذیر انسان است که باید مطابقش برنامه ریخت. این یک تز بدبینانۀ سیاسی یا مذهبی نیست. اوّلین کاربرد این اندیشه در زندگی خودمان است: همۀ مسائل حل و فصلپذیر نیستند؛ ما همیشه کمی بیعقل و بیثبات میمانیم. نباید خودمان را با این خیال شکنجه کنیم که اگر کمی بیشتر تلاش میکردیم، میشدیم آن موجود کامل فلسفههای آرمانگرا، مثلاً همان چیزی که مسیحیت به سادگی ترسیم کرده است.
داستایفسکی در سال 1881 درگذشت. زندگیاش بسیار سخت بود. ولی در انتقال اندیشهای پیروز شد که احتمالاً بهتر از هر کسی درک کرده بود: در این دنیایی که مدام به دنبال جلوهفروشی است، ما به عنوان موجوداتی پر عیب و نقص و آشفته و پریشان، همیشه مقهور محدودیتهای خودمان هستیم. موضعش سوزناک ولی دلسوزانه است، دلخراش ولی مهرآمیز است. و دنیای زودباور و احساساتی ما خیلی به آن احتیاج دارد چون بهاندیشهای دل بستهایم که این نویسندۀ بزرگ روس از آن بیزار بود، به اینکه دانش ما را نجات میدهد و فناوری ما را کامل میکند. داستایفسکی راهنمای ماست به حقیتی تلختر و انسانیتر، چیزی که همۀ فرزانگان میدانستند؛ اینکه زندگی رنج است و خواهد بود ولی رهایی دور از دست نیست. رهایی در رساندن این معناست با درخشش تکاندهنده، پیچیده و لطیف هنر.
ترجمه: دکتر ایمان فانی