مرور و بحث کتاب خیره شدن به خورشید نوشته دکتر اروین یالوم بخش پنجم
در این پادکست به اندیشه طنیناندازی، اندیشههایی درباره گذرایی و بازگشت ابدی نیچه میپردازیم.
چگونه به میرندگان تسلی دهیم؟
چگونه پیش و پس از مرگ عزیزان در جستجوی تسلی باشیم؟
یکی دیگر از ایدههایی که از نظر یالوم میتواند برای میرایی انسان تسلیبخش باشد ایده طنیناندازشدن یا امواج اثرگذاری (Rippling-Ripple Effect) است. این ایده مانند دایرههای موجی است که پس از انداختن سنگ درون آب، روی سطح آب ایجاد میشود. یالوم میگوید ایده طنیناندازی شاید بتواند نوعی از Afterlife یا آخرت را برای کسانی که به دنیای بعد از مرگ اعتقاد ندارند تداعی بکند و بتواند منشاء تسلی و آرامش باشد. اگر به این ایده فکر کنیم، میتوانیم بگوییم که ما هیچوقت بهطور کامل از بین نمیرویم؛ چون با کارهایی که در طول زندگی انجام دادهایم، حرفهایی که به آدمهای دیگر زدهایم و رفتارهایی که داشتهایم اثراتی برجای گذاشتهایم و این اثرات خود باعث ایجاد آثار دیگری در افراد مختلف شدهاند که این آثار میتواند تا ابد ادامه پیدا بکند.
یالوم مثالی در این مورد مطرح میکند؛ «آکیرا کوروساوا»، کارگردان مشهور ژاپنی، فیلمی به نام «ایکیرو» دارد که در سال 1952 ساخته است. این فیلم درباره یک کارمند جزء نظام بروکراسی ژاپن است که متوجه میشود به سرطان معده مبتلا شده است. این مسأله زندگی این شخص و رفتارش را عوض میکند و باعث تغییر در دیدگاه او نسبت به زندگی میشود. اگر به فیلمهای قدیمی، بهخصوص فیلمهای سیاه و سفید، علاقه دارید و اگر تماشاچی تقریباً حرفهای سینما هستید احتمالاً از این فیلم خوشتان خواهد آمد؛ مخصوصاً اگر کنجکاو باشید که ببینید و بدانید ژاپن در سالهای اول بعد از جنگ جهانی دوم چگونه بوده است.
یکی دیگر از ایدههای تسلیبخش، که از همان جنس تداعی یک آخرت برای افراد آتئیست است، این است که گذرایی یک شیء، چیزی از ارزش آن کم نمیکند. یالوم میگوید که فروید نیز به این ایده معتقد بوده که یکی از دلایل زیباییِ هر چیزی گذرا بودن آن است. مثلاً یک گل را تصور کنید؛ گلها زندگی کوتاهی دارند و زود از بین میروند، و اتفاقاً ما به همین دلیل بیشتر دوستشان داریم. حالا یک گل پلاستیکی را تصور کنید؛ این گل مدتهای طولانی در گوشهای از خانه میماند، خاک میگیرد، رنگش از بین میرود، از مد میافتد و درنهایت دور انداخته میشود. در سنت بودیسم، رسم جالب و زیبایی دارند که بهنوعی مدیتیشن و مراقبه بر پوسیدن برگها و پوسیدن جسد است. در این رسم، آرامآرام و پلهپله مراحل زوال این جسم یا این گیاه را در ذهنشان تصور میکنند.
تسلی دیگری که یالوم در مقابل گذرایی میآورد، اینبار از نیچه است. یالوم از قول نیچه نقل میکند که یک جمله خوب از دندان زمان در امان است. یعنی تا زمانی که سلسله دراز تولد و زایش ادامهدار باشد و درنتیجه تمدن ادامه پیدا بکند و شنوندهها و خوانندههایی باشند، یک جمله خوب از بین نمیرود و از دندان زمان در امان و همیشه باقی است.
اما در کنار همه این تسلیها که گاهی اوقات به یاد میآوریم و سعی میکنیم خودمان را با آنها آرام کنیم، باید بدانیم که در نهایت همه چیز محو میشود و از بین میرود. نهایتاً نه خوانندهای باقی میماند و نه شنوندهای و همه ما باید این را بدانیم که بعد از چند نسل، هیچکس ماهیت و واقعیت فیزیکی ما، اسم و رسم ما و آن سرتیترهایی را که ما را میسازند و خودمان را با آنها معرفی میکنیم به یاد نمیآورد. مثلاً شکسپیر را در نظر بگیرید که شخص بسیار تأثیرگذاری بوده، زبان انگلیسی پر از تکّهکلامها و ضربالمثلهای او و بسیاری از نمایشنامهها و فیلمها بازنویسیشده از نمایشنامههای اوست؛ یا جولیوس سزار که فرهنگ و زبان لاتین را در اروپا گسترش داد و امروزه هر کسی که دارد به یکی از زبانهای ریشه لاتین صحبت میکند، در حقیقت حامل بخشی از فرهنگ یونان باستان است یا در کشوری زندگی میکند که تأثیرپذیرفته از سیاستهای یونان باستان است؛
در عصر ما مگر چند بار در روز اسم شکسپیر یا جولیوس سزار میآید؟ چند بار آدمها به احترام این دو نفر سکوت میکنند؟ چقدر برایشان دلسوزی دارند؟ اصلاً چقدر برای کسی مهم است که این دو نفر چه غمها و شادیهایی داشتهاند، چهطور زندگی کرده و چهطور مردهاند؟ بنابراین حتی اگر این ایدههای تسلیبخش را کنار بگذاریم و حذف کنیم، باز هم به سود ماست؛ چون باعث میشود بیشتر قدر وقتمان را بدانیم، «نه گفتن» را تمرین کنیم و سعی نکنیم که به قول معروف «خدا و خرما را با هم داشته باشیم». بله ما گذرا هستیم، تجربیات ما گذراست و ممکن است در لحظات خاصی هیچکدام از این ایدههای تسلیبخش نتوانند به ما آرامش بدهند. ممکن است شما در شرایط خاصی از استدلالهای اپیکور تسلی بگیرید یا بتوانید با ایده طنیناندازی آرام شوید، اما در شرایط دیگری نتوانید. یالوم از قول نیچه نقل میکند که وقتی خسته هستیم، افکاری که مدتها پیش شکستشان داده بودیم دوباره هجوم میاورند. بنابراین، همه ما گاهی از نظر فلسفی، ذهنی و یا حتی جسمی خسته هستیم و دچار شک و تردید میشویم و اضطراب مرگ برایمان بیشتر از شرایط عادی میشود. این مسأله طبیعی است و باید آن را به رسمیت بشناسیم.
ایده دیگری از نیچه که بیشتر از اینکه تسلیبخش باشد بیدارکننده است، ایده بازگشت جاویدان (Eternal Return) است. نیچه میگوید یک بخش خاص یا یک بُرش از زندگی خود را در نظر بگیرید و به آن فکر کنید؛ مثلاً یک ساعت اخیر، یک روز اخیر یا یک سال اخیر از زندگیتان را تصور کنید. حالا تصور کنید که این بخش از زندگی شما قرار است تکرار بشود و شما دوباره و دوباره، تا ابد، آن را زندگی کنید. با این تصور، چه واکنش هیجانی در شما ایجاد شد؟ آیا احساس بیچارگی و درماندگی کردید یا لبخند زدید و خوشحال شدید؟ این ایده، در حقیقت، نوعی تست و آزمایش است که به شما نشان میدهد آیا در مسیر درست هستید یا خیر؟ آیا حسرت بزرگی در زندگی خود دارید یا نه؟ من فکر میکنم روش صحیح انجام این آزمایش این است که شما تصور کنید بیرون از ماجرا هستید و دارید زندگی شخص دیگری را رصد میکنید. در واقع خودتان را یک شخص ثالثی بدانید که بخشی از زندگیاش دارد بارها و بارها تکرار میشود و شما دارید آن را از بیرون میبینید و قضاوت میکنید. حتی شیرینترین تجربهها و حتی آسمانیترین موسیقیها اگر میلیونها بار پشت سر هم تکرار شوند، برای کسی که داخل ماجراست گوشخراش، آزاردهنده و تبدیل به ابزورد میشوند. برای همین است که میگویم که لازم است شما خود را بیرون از ماجرا تصور کنید و از نگاه یک شخص بیرونی به زندگی خود نگاه کنید. آن کسی که درون این زندگی است، بعد از مثلاً یک روز، همه اتفاقها را فراموش میکند و آن «یک روز» دوباره و دوباره برایش تکرار میشود و شما بهعنوان یک ناظر بیرونی که میبیند و فراموش نمیکند، میتوانید زندگی او را قضاوت کنید. درواقع میتوانید فارغ از آن رنجی که به دلیل تکرار ابدی وقایع وجود دارد، فقط جنس وقایع و وتوالی وقایع را در نظر بگیرید. وقتی انسان به این صورت زندگی خود را زیر نظر میگیرد ممکن است به نظرش بیاید که این هیچ ربطی به آن زندگیای که دلش میخواسته ندارد، یک زندگی اشتباهی است؛ مثل وقتی که اسم شما بالای پرونده دیگری خورده باشد یا جواب آزمایش فرد دیگری را به شما بدهند.
اگر این احساس را دارید یعنی زندگی شما در مسیر درستی قرار ندارد و باید تغییر مسیر بدهید. باید در مسیری قرار بگیرید که احساس کنید عادلانه است. مسیر درست زندگی آن است که وقتی در آن هستیم، با وجود ملالانگیز بودنِ تکرارِ بیپایان، بتوانیم بگوییم که این من هستم، این زندگی من است و میتوانم مسئولیتش را بپذیرم. به این نوع آزمایشها، که در فلسفه نیز از آنها زیاد استفاده میشود، تجربیات ذهنی (thought experiments) گفته میشود. فلاسفه از این تجربیات ذهنی برای بیان و اثبات حقایق استفاده میکنند. هدف از این تجربه ذهنی و ایده بازگشت جاویدان افسوس خوردن برای زمانهای ازدستداده نیست، بلکه هدف آن این است که از بهوجودآمدن حسرتهای بیشتر در آینده جلوگیری کند و شما را در مسیر درست قرار دهد بهطوری که بتوانید مسئولیت زندگیتان را بر عهده بگیرید. درحقیقت، مقصود نیچه از مطرح کردن این ایده این است که اگر قطعهقطعه زندگیتان به همین شکل پخش و تکرار شود، آیا خجالتزده میشوید و افسوس میخورید یا میتوانید بپذیرید که این شما هستید و در مسیر درستی قرار دارید، این زندگی شماست و مسئولیت آن را میپذیرید؟ یالوم معتقد است که دیر یا زود باید دست از غصهخوردن برای گذشته بردارید و با این تفکر نیچهای در فکر ساختن آیندهای بهتر باشید.
در ادامه بحث، یالوم میگوید که برخی از افراد وامِ زندگی را نمیپذیرند تا زیر بار قرض مرگ نروند. به این معنی که برخی از افراد فکر میکنند که اگر زندگی خوبی داشته باشند و از آن لذت ببرند، آنوقت مرگ و دلکندن از این زندگی برایشان دردناکتر خواهد بود. شاید به نظرتان مسخره بیاید و این سوال را بپرسید که چه کسی حاضر است زندگی را به خودش سخت بگیرد و خودش را اذیت کند به امید اینکه مرگ راحتی داشته باشد؟ اما باور کنید که چنین افرادی وجود دارند. آدمهای زیادی با این تفکر بسیار اشتباه هستند که میگویند «اشکالی ندارد اگر این زندگی خوب و مطابق میلم نبود، در عوض راحتتر از آن دل میکنم و میمیرم». موضوع این است که بد زندگی کردن باعث نمیشود که ما راحتتر بمیریم؛ قبول نکردنِ وام زندگی باعث نمیشود که زیر بار قرضِ مرگ نرویم. بنابراین، این موضوع بسیار جدی است و ما باید به روش نیچه، آزمایشی از خودمان بگیریم و ببینیم که آیا زندگیمان در مسیر درست قرار دارد یا خیر. اگر مسیرمان درست نیست، نباید حسرت گذشته را بخوریم اما باید تغییر مسیر بدهیم.
آزمایش دیگری هم وجود دارد که در این کتاب نیامده اما با توجه به مطالب همین کتاب، خودمان میتوانیم آن را برای خودمان طراحی کنیم. این آزمایش حسادت به زندهها است. فرض کنید که شما به یک بیماری لاعلاج مبتلا شدهاید و مدت زیادی زنده نخواهید بود. در این وضعیت، طبیعی است که اطرافیان سعی میکنند برای شما دلسوزی کنند، به شما دلداری بدهند و همه اسباب خوشی و راحتی شما را در این مدت کوتاه باقیمانده از عمرتان فراهم کنند. حالا تصور کنید که همین افراد دور هم جمع شدهاند و نمیدانند که شما در آن لحظه آنجا حضور دارید. شما بهصورت تصادفی شاهد شادی و بیخیالی آن آدمها هستید که دارند استراحت میکنند و مشغول گفتوگو با هم هستند. درحقیقت، این افراد چون زیر تیغ مرگ نیستند، با خوشی و بیخیالی مشغول زندگی عادی خود هستند. آیا شما با دیدن این صحنه، احساس مورد ظلم واقع شدن، بیعدالتی، رنج و حسادت میکنید؟ اگر در چنین شرایطی، تهِ دلتان خالی میشود و احساس مورد ظلم واقع شدن و حسادت میکنید، یا اگر از این رفتار آنها خشمگین شده و با خود فکر میکنید که «اینها فقط جلوی من خودشان را غمگین نشان میدهند اما با خودشان خوشحال هستند و اصلاً به من فکر نمیکنند»، یعنی شما دچار «Unlived Life» هستید. این نشان میدهد که شما وام زندگی را قبول نکردهاید و حالا که نزدیک خط پایان هستید نمیتوانید به خودتان بگویید که «نوش جانشان. من زندگی خودم را کردم. من در مسیر درست بودم و بهره لازم را از زندگی بردهام. حالا خوشحالم که عزیزانم هم دارند ادامه میدهند و زندگی میکنند». فیلمی ایرانی به نام «جهان با من برقص» ساخته شده که چنین مضمونی را مطرح میکند. من فکر میکنم برای هرکسی که مبتلا به بیماری لاعلاجی شده است و یا به هر دلیلی به خط پایان زندگی رسیده است، این حس جداافتادگی بهوجود میآید. چنین شخصی وقتی آدمها را میبیند که دارند جوری زندگی میکنند انگار جاودانه هستند، احساس حسرت و حسادت میکند. این حس ممکن است در افراد مختلف شدت و ضعف داشته باشد.
در ادامه این مبحث، اروین یالوم ماجرای خانم پرستاری را نقل میکند که وظیفهاش پرستاری از کودکان مبتلا به ایدز بوده است. این پرستار به دلیل شغلش، شاهد مرگهای بسیار زیادی بوده و تلاش میکرده به این کودکانِ نزدیک به مرگ تسلی بدهد. درست است که ذهن فلسفی کودکان هنوز به خوبی شکل نگرفته، اما نباید فکر کنیم که ترس آنها از مرگ، بهخصوص وقتی مرگ بهصورت عینی و واقعی پیش رویشان قرار گرفته، کمتر از ماست. این خانم پرستار اعتقاد داشت که در تسلی بخشیدن به این کودکان موفق بوده است. او به این کودکان دو چیز را یادآوری میکرده، «من تا آخر با تو هستم» و «من همیشه به یاد تو خواهم ماند». درواقع، نوید نوعی از جاودانگی را به آنها میداده که در ذهن او همیشه باقی خواهند ماند.
مطلبی که یالوم اضافه میکند این است که چطور باید با کسی که مرگ را در پیش رو دارد برخورد کرد. وقتی شخصی دچار بیماری لاعلاجی میشود، موقعیت بسیار معذبکنندهای برای خانواده و دوستان و اطرافیان او بهوجود میآید. انگار یک شکاف عمیق میان این شخص و اطرافیانش ایجاد میشود. اطرافیان احساس عذاب وجدان میکنند که «وقتی عزیزِ من دارد از دست میرود، من چهطور هنوز دارم زندگی میکنم و نیازهای طبیعی زندگی را احساس میکنم؟ چهطور هنوز گرسنه میشوم، خسته میشوم، میخوابم؟ چرا واکنشهای طبیعی بدن من متوقف نمیشوند؟». این احساس گناه میتواند برای بسیار از افراد خیلی بزرگ و سنگین باشد. در چنین شرایطی، آنچه که میتواند به این افراد آرامش بدهد این فکر است که «مرگ به سراغ من هم میآید. فاصله مرگ من با مرگ عزیزی که از دست دادهام یا دارم از دست میدهم، در مقیاس عمر جهان، چند لحظه بیشتر نیست».
تصور کنید مقدار زیادی هیزم را درون آتش میریزید. اول یکی از چوبها شروع به سوختن میکند و کمکم آتش به همه هیزمها سرایت کرده و آنها را میسوزاند. فاصله زمانی چندانی بین سوختن اولین چوب با چوبهای دیگر نیست. بنابراین، اگر عزیزی را از دست دادهاید یا کسی را دارید که در شُرُف مرگ است، فکر کردن به مرگ خودتان میتواند برایتان تسلیبخش باشد. تعجبآور است، اما حقیقت دارد. در مقابل، یکی از روشهایی که میتواند برای کسی که در نزدیکی مرگ قرار دارد تسلیبخش باشد این است که او را با ترسش تنها نگذارید. به ترس خودتان اعتراف کنید و درموردش با او حرف بزنید. این یک حس غریزی است. اروین یالوم میگوید افرادی که دوستی ندارند، نزدیک مرگ دوستان زیادی پیدا میکنند، اما نباید این را بگذاریم برای زمانی که داریم عزیزی را ازدست میدهیم. یالوم میگوید برای کسانی که فکر میکنید از دست دادنشان میتواند برای شما بسیار حسرتبار و رنجآور باشد نامه قدرشناسی بنویسید و برایشان بخوانید. کار سختی است اما میتواند بهشدت آرامشبخش باشد.
مورد دیگری که دکتر اروین یالوم در این کتاب نقل میکند یک وکیل حدوداً 60 ساله، با وضع ظاهری و شرایط مالی خوب است که از کابوسهای شبانهاش شکایت دارد. این کابوسها باعث بهوجود آمدن اضطراب و کاهش راندمان کاری و درآمد این شخص شده است. یالوم با بررسی شرایط این وکیل به این نکته میرسد که از بین تمام کارهایی که به عنوان یک وکیل و حقوقدان به این شخص ارجاع میشود، او موارد مربوط به وصیتنامهها را نمیتواند انجام بدهد. با برررسی خوابها و کابوسهای این وکیل، بهخصوص خوابهای پرتکرار و خوابهایی که محتوا و بار هیجانی زیادی دارند، یالوم به این نتیجه میرسد که این شخص از مرگ میترسد. یکی از خوابهای پرتکرار او این بود که خود را در یک دالان طولانی و پر از ته سیگار میدید که دارد قدم میزند. وقتی یالوم این خواب و ستینگ آن را بیشتر میکاود و از این مرد میپرسد که صحنه این خواب برای تو چه چیزی را تداعی میکند، متوجه میشود که همسر این مرد معتاد به حشیش است و او علیرغم تمام اصرارها و تلاشهایش نتوانسته همسرش را به ترک حشیش راضی کند.
در حقیقت، این وکیل از چهل سال زندگی با چنین زنی احساس حسرت، خسران و بیارزش بودن میکرده است. بهعلاوه، او نه تنها این زندگی مشکلدار را ادامه داده بلکه تصمیم گرفته به دلیل این مشکل همسرش بچهدار نشوند. این تصمیم باعث شده که حالا در سنین میانسالی، او احساس کند که کامل زندگی نکرده است. حوالی سنین 60 سالگی و بعد از آن، معمولاً اضطرابهای اگزیستانسیال دوباره هجوم میآورند و این همان چیزی است که با آن بحران میانسالی میگویند. برای درمان این وکیل، یالوم او را وارد گروهدرمانی میکند و به این ترتیب سعی در افزایش اعتمادبهنفس او دارد. در مسیر درمان، خیالپردازیهای او را بارور میکند و به او کمک میکند که به یاد بیاورد که در کودکی از چه چیزهایی خوشحال میشده و لذت میبرده است. ما گاهی چنان از این لذتهای کودکی دور میشویم که پیدا کردن مسیر اصلی زندگی برایمان خیلی دشوار میشود. در ادامه، یالوم متوجه میشود که این فرد به نویسندگی علاقه داشته و در نوجوانی شعر میگفته داشته است، درنتیجه او را وارد این مسیر میکند. به این ترتیب، اعتمادبهنفس و اعتبار این شخص افزایش یافته و کابوسهایش از بین رفتند.
منظور نیچه از این که میگوید «در زمان مناسب بمیرید» دقیقاً همین است. چون حسرت میتواند مسیر زندگی را تغییر دهد و باعث ایجاد ناامیدی شود. ما باید طوری زندگی کنیم که حسرت جدیدی برایمان ایجاد نشود و زندگیمان انباشه از حسرت نباشد. تجربیات بیدارکننده خود را سرکوب نکنید. وقایعی مثل سالگردهای تولد در سالهای رُند، دیدن دوستان قدیمی، بیماریها، کابوسها، دیدن اولین موی سفید میتوانند تجربیات بیدارکننده باشند. این تجربیات را نگه دارید و برای خودتان بررسی کنید.
اجازه بدهید این بحث را همینجا تمام کنیم. در بخش بعدی کتاب، یالوم از تجربیات خودش در مورد مرگ، از مرگ نزدیکانش و تأثیراتی که بر او داشته صحبت میکند و از این میگوید که در طول زمان چهطور راجع به این مرگها فکر میکرده است.
سلام ..
اول بسیار سپاسگذارم از فعالیتهای شما ..واقعا استفاده میکنم از مطالبتون .
و بعد در مورد این مطلب خیره شدن به ..نمیدونم احتمالا تو سن بازنشستگی و میانسالی مریض و افسرده باشم
و جبر مکان و زمان کمک کرده به این قضیه که نه تنها از مرگ وحشتی ندارم که چه بسا به عنوان آخرین راه فرار و رهایی بهش نگاه میکنم و تحمل و بودن در سال های پیش رو و ادمه دادنه که خسته و بیزارم میکنه..
مجددا متشکرم
2 دیدگاه
سلام ..
اول بسیار سپاسگذارم از فعالیتهای شما ..واقعا استفاده میکنم از مطالبتون .
و بعد در مورد این مطلب خیره شدن به ..نمیدونم احتمالا تو سن بازنشستگی و میانسالی مریض و افسرده باشم
و جبر مکان و زمان کمک کرده به این قضیه که نه تنها از مرگ وحشتی ندارم که چه بسا به عنوان آخرین راه فرار و رهایی بهش نگاه میکنم و تحمل و بودن در سال های پیش رو و ادمه دادنه که خسته و بیزارم میکنه..
مجددا متشکرم
با سلام
بسیار سپاسگزارم از پادکست های خوب و آگاهی دهنده شما باعث شد دیدگاه های دیگه ای هم به تفکرات و دیدم اضافه بشه و نحوه صحبت هم بسیار دلنشین است