خیره به خورشید اروین یالوم 1
ژانویه 11, 2022خیره به خورشید اروین یالوم 3
ژانویه 11, 2022خیره به خورشید اروین یالوم 2
مرور و بحث کتاب خیره شدن به خورشید نوشته اروین یالوم – بخش دوم
در این قسمت از مرور کتاب خیره شدن به خورشید اروین یالوم میپرسیم اثر کدامیک در روان انسان مهمتر است؟ لذت جنسی یا اضطراب مرگ؟
در قسمت قبل گفتیم که یکی از افرادی که چشم یالوم را باز کرد و به موضوع رواندرمانی وجودی و مسئلۀ مرگ علاقهمندش کرد کتاب اگزیستنس Existence از روانشناسی بود به نام رولو می و این باعث شد که اروین یالوم برود پیش رولو می و از او بخواهد که یک بار دیگر بعد از آن هفتصد ساعت و چهار سال روانکاوی، یک بار دیگر با رویکرد وجودی و با تأکید بر مسئلۀ مرگ رولو می اروین یالوم را روانکاوی بکند. بنابراین بد نیست که چند کلمهای راجع به خود رولو می بشنویم.
سه تا از دانشجوهای می در سال 1985 وقتی که رولو می در پیری و کهنسالی بود به خانهاش میروند و با او مصاحبه میکنند. در آنجا راجع به کلیت رواندرمانگری و گفتاردرمانی، (آن اسمی که آن اوایل زمان فروید داشت این رشته)، روانشناسی از طریق رواندرمانگری را Talk Therapy میگفتند یعنی درمان با حرف زدن.
رولو می اعتقاد دارد که این درمان در عصر آشوب به وجود میآید. در دورانهای فروپاشی به وجود میآید و چون او روانشناسی است که دید خیلی بازی دارد و به صورت میانرشتهای اطلاعات خیلی خوبی دارد، یکی از چیزهایی که به ما توجه میدهد این است که در فروپاشی عصر طلایی یونان، عصری که از آن سقراط و افلاطون به وجود آمدند، عصری که پریکلس در آتن حکومت میکرد، به آن میگویند Golden Age. بعد از آن عصر، رولو می میگوید که همۀ تالارهای فلسفه، همۀ مدارس مثل آکادمی، مثل لیسِئوم، اینها تبدیل شدند به کلینیک درمان و مردم آنقدر شکایتهای وجودی داشتند که اینها دستهدسته میآمدند پیش فلاسفه و سعی میکردند که درمان بشوند و اصلاً واژۀ تراپی که یک واژۀ یونانی است از آنجا به وجود آمد.
بعد میگوید در دورۀ رنسانس و پایان قرون وسطی هم همین قضیه اتفاق افتاد و دوران ما هم چون یک عصر فروپاشی اجتماعی است، انسانها دیگر به هیچ معنای فراگیری که تسلیشان بدهد و به خود اجتماع حتی به سنتها اعتقادی ندارند، حتی به آداب و رسوم اعتقادی ندارند. این عصر هم یک عصر فروپاشی تلقی میشود و علت اینکه برهکشان روانشناسی است این است. مردم به این خاطر میآیند پیش روانشناسان. وضعیت طوری است که شما وقتی به یک آدم جدید برمیخورید، باید خیلی احتیاط کنید که راجع به مسائل چطور حرف بزنید. اصلاً نمیدانید به خدا اعتقاد دارد یا نه، به شب یلدا اعتقاد دارد یا نه، به نوروز و چهارشنبهسوری اعتقاد دارد یا نه، اگر آمد خانهتان باید جلویش مشروب بگذارید یا گلاب، اگر شب خانۀ شما ماند، میخواهد فیلم ببیند یا میخواهد بداند که قبله کدام طرف است. این گسستگی و این آشفتگی که حتی از این هم فراتر میرود، یک زمانی بود تا مثلاً ده پانزده سال پیش اگر همۀ اینها هم وجود نداشت یک خانواده با همدیگر مینشستند یک سریال را شب از تلویزیون تماشا میکردند، الان دیگر همه در یوتیوباند و هر کسی توی آن حباب فید یوتیوب خودش است، در Echo Chamber خودش است و شما اگر یکدفعه بروید و مثلاً فید یوتیوب همسرتان را نگاه بکنید شگفتزده میشوید که چقدر با همدیگر فاصله دارید و چه درۀ عمیقی بین شماست. یا خواهرتان، برادرتان، میبینید یک نفر مثلاً همهاش دارد ویدئوی گربه نگاه میکند، یک نفر دیگر دارد دنبال یک ماشین اسپورت میگردد، یکی دیگر دنبال باز کردن چاکراهاست و خلاصه هر کسی در یک عالمی است و این تنهایی و این گسستگی خیلی زیاد شده. نمیتوانیم بگوییم همهاش هم بد است که آدمها بتوانند اینقدر راحت به علایق خودشان دسترسی داشته باشند ولی واقعاً دیگر چیزی که به در کنار هم بودن آدمها معنا بدهد خیلی کم شده است.
منظور رولو می از فروپاشی چنین چیزی است که تازه در 1985 که این مصاحبه انجام شده نسبت به زمان ما خیلی کمتر از این بوده . بعد میگوید در چنین اعصاری مثلاً مثل همان فروپاشی عصر طلایی یونان، مثل رنسانس و دوران ما، دوز و کلک و روغن مار و پیامبران دروغین هم زیاد میشوند و در واقع خیلی از این متدها یا مکاتب رواندرمانی را رولو می شامورتی بازی و همین دوز و کلکها میداند و بهشان میگوید گیمیک Gimmick. گیمیک یعنی همان تقلب ساختن و شامورتی بازی. در واقع روشهایی که سعی میکنند یک مشکل و یک شکایت ویژۀ مریض را خوب کنند. همۀ اینها را گیمیک میداند. از این نظر رولو می خیلی روانشناس خاصی است. با بقیه متفاوت است. احتملاً درمانهایی مثل رفتاردرمانی، مثل درمان شناختی رفتاری، مثل طرحواره درمانی و شایدSFBT ، Solution Focused Brief Therapy ، یعنی درمان راه حل محور که درمانهایی خیلی کوتاه و مقطعی هستند که فرد حالش خوب شود. اینها را رولو می زیاد قبول ندارد، پس چه چیز را قبول دارد؟
رولو می میگوید روانشناسی در اصلِ اصلِ خودش، پرداختن به پرسشهای اساسی وجود و فلسفه است و اگر بخواهیم کمی مدرنتر پاسخ بدهیم، رواندرمانی یعنی وسعت بخشیدن به قلمرو خودآگاه، یعنی بتوانیم هرچه بیشتر، چیزهایی را از ناخودآگاهمان بیاوریم به خودآگاه و این کاری بود که فروید میکرد، یونگ میکرد، آتو رانک میکرد و آدلر میکرد. اینکه دنیای آدمها را بزرگ بکنیم، وقتی دنیای آدمها را بزرگ میکنیم گاهی وقتها اتفاقاً اضطراب میگیرند، گاهی وقتها سرگشته میشوند، حیران میشوند. ما وظیفهمان این نیست که بیاییم مثلاً فلان اضطراب خاص فرد را درمان کنیم، یا حداقل این وظیفهای نیست که رولو می برای خودش تعیین کرده باشد. میگوید اگر کسی آمد پیش من و گفت از سوسک میترسم، میفرستمش پیش یک مثلاً رفتاردرمانگر. اگر کسی فوبیا دارد، وسواس دارد، اگر کسی با همسرش مشکل دارد من ارجاعش میدهم. من کاری به این کارها ندارم. من آدمهایی را میبینم که میخواهند به زندگیشان وسعت بدهند. جرئتش را دارند که از آن دایرۀ امن خودشان پا فراتر بگذارند، از رشتهشان، تخصصشان و چیزهای جدید یاد بگیرند، سؤالات جدید بپرسند.
ممکن است سؤال شود که خوب، ما برای اینکه این کار را بکنیم اصلاً چه نیازی به فرد دیگر داریم؟ چرا نیازی به درمانگر داریم؟ پاسخ رولو می این است که مثل کمدی الهی دانته وقتی که دانته در میانۀ عمر در دوزخ بود و احساس کرد که راهش را گم کرده است در تاریکی در جنگل و در ترس از حیوانات وحشی گیر کرده بود،در آن احساس گم گشتگی و احساس تنهایی، ویرجیل ظاهر شد و انصافاً صحنۀ خیلی الهامبخش و آرامشبخشی است. من کتاب کمدی الهی دانته مخصوصاً قسمت دوزخ را در هفده سالگی خواندم و یکی از آن صحنههایی که هیچوقت یادم نمیرود همان اول کتاب آنجایی است که در آن جنگل تاریک ویرجیل ظاهر میشود که به دانته کمک کند و میگوید که من را بئاتریچه فرستاده است. یعنی تمام آن احساس تسلی و راحتی خیال که دانته تجربه کرد را شاید خواننده و مخاطب هم تجربه میکند. بنابراین رواندرمانگر برای مراجع مثل ویرجیل میماند. به همین خاطر باید به عمق دوزخ مراجع، به عمق دوزخ درمانجو سفر کند و این کلمۀ همسفر کلمهای است که در رواندرمانگری وجودی و اگزیستانسیال خیلی مهم است. اروین یالوم هم از این حرف میزند. میگوید که در این سبک روانشناسی دیگر آخرین فاصلۀ میان ما و مراجع برداشته میشود. ما هر دو تا موجوداتی هستیم فانی. نه درمانگر مردن بلد است و قبلاً مرده، نه درمانجو و ما دو تا همسفریم و این همدلی بسیار عجیبی ایجاد میکند و دو نفر را به شدت به همدیگر نزدیک میکند. بسیاری از درمانگران از اینکه اوتوریتهشان را از دست بدهند میترسند.در سبک کلاسیک فرویدی، مراجع روی کاناپه دراز میکشد و روانکاو پشت سرش مینشیند. یعنی کاملاً اصرار دارد که مراجع را خلع سلاح کند و یک نوع احساس تسلیم و ابهام برایش ایجاد کند. در رواندرمانگری وجودی (اگزیستانسال) هدف این نیست. در رواندرمانگری وجودی، ویرجیل به عمق دوزخ دانته سفر میکند و این دو نفر همسفر میشوند. چطور به عمق دوزخ مراجع سفر میکند؟ با کاویدن رؤیاها، با کاویدن اسطورههای شخصی مخاطب، با پرسیدن سؤالات اساسی و این تم سفر به دوزخ، همانطور که اودیسه به دوزخ سفر میکند. همانطور که اورفیوس به دوزخ سفر میکند.
رولو می میگوید که ما نباید رواندرمانی را تبدیل کنیم به مک دونالد فروشی و همبرگر فروشی ذهنی. ما هدفمان پانسمان کردن یکی دو تا زخم مخاطب نیست بلکه هدفمان باز کردن مسائل بسیار پیچیده است. از نظر سابقۀ خودش هم اول از همه سعی میکند در آمریکا در همان دهۀ 30 روانشناسی بخواند و آنجا بیشتر رفتارگرایی درس میدادند؛ رولو می میگوید که من راجع به سگ و کبوتر و اینها بیشتر یاد گرفتم تا راجع به انسان و به همین دلیل رها میکند و ادبیات انگلیسی میخواند و بعد میرود یونان آنجا انگلیسی درس بدهد. در واقع سفر میکند به دنیای کلاسیک. شاید دوزخ خودش این بوده است برای اینکه آنجا از تنهایی و از غربت میگوید که «هیچکس نبود که همزبان من باشد». تا مدتی دچار یک فروپاشی عصبی میشود. بعد در اروپا کلاسهای آدلر را شرکت میکند و برمیگردد آمریکا و شروع میکند درس دادن روانکاوی به سبک آدلر و روانکاو خود رولو می هم کسی بوده است که همۀ ما میشناسیم؛ اریک فروم و در این مصاحبه رولو می چیزی از استاد و روانکاوش اریک فروم نقل میکند.
میگوید که از دید اریک فروم بهترین درمانگران نیویورک، راننده تاکسیها هستند. رولو می اعتقاد ندارد که کسی که مدرک روانشناسی گرفته است یا تحت نظر فرد خاصی رواندرمانی شده الزاماً صلاحیت پیدا میکند. کسی که روحیۀ شنیدن داشته باشد و کسی که روحیۀ همسفر شدن داشته باشد. کسی که قضاوت در وجودش نباشد بهترین شخصیت و بهترین کاراکتر است برای اینکه درمان را پیش ببرد. همان چیزی که الان هم میگویند. میگویند روش و مکتب رواندرمانی آنقدر مهم نیست بلکه اتحاد درمانی Therapeutic Alliance مهم است. به همین خاطر هم ممکن است یک درمانگر برای یک نفر خوب باشد برای یک نفر خوب نباشد. رولو می اعتراضی هم دارد به سبک بهداشت و درمان مدرن. میگوید که بیمهها هدفشان این است که جلسات درمان کم باشد و زودتر آدمها سرپا شوند و بروند سر کار و زندگیشان و به همین خاطر این سبک همسفر شدن در طول زندگی با یک درمانگر خیلی سخت اتفاق میافتد.
حالا میبینیم در این کتاب که اروین یالوم و رولو می با همدیگر دوست میشوند و رولو می در بستر مرگ اروین یالوم را صدا میکند و میخواهد که اروین یالوم هنگام مرگ همراهش باشد و شاهد مردنش باشد. آدم یاد طلوع رشتۀ پزشکی میافتد. موقعی که بقراط سوگندنامهاش را تنظیم میکرد. به همین شکل بود. یعنی کسی که میآمد طبیب شود تمام عمر پیش استادش زندگی می کرد و حتی یکی از موارد سوگندنامه این بود که وقتی استاد پیر و از کار افتاده شد، شاگرد باید از استادش نگهداری میکرد و رشتۀ پزشکی را به فرزند استادش یاد میداد. یعنی چنین تعهدی نسبت به همدیگر پیدا میکردند. یک تعهد تمام طول عمر و تقریباً میشود گفت فلسفی-وجودی بود. اینها چیزهایی بود که لازم بود ما از رولو می بدانیم. به خاطر اینکه اروین یالوم به شدت تحت تأثیرش است و در واقع کسی بود که یالوم را در راه رواندرمانی وجودی کشید .
کتاب چشم در چشم خورشید یا خیره شدن به خورشید، نگریستن به خورشید، با این نقل قول از اسطورۀ گیلگمش شروع میشود. اسطورۀ گیلگمش یکی از قدیمیترین اسطورههای مکتوب جهان است و شاید قدیمیترین اسطورۀ مکتوب جهان باشد. نقل قول این است که «دلم پر از درد میشود. چرا که از مرگ میترسم». شبیه چیزی که سیاوش کسرایی در شعر آرش کمانگیر در دهان آرش میگذارد؛ «دلم از مرگ بیزار است، که مرگ اهرمنخو آدمیخوار است». میخواهد بگوید که حتی پهلوانها، حتی قدیمیترین پهلوانها، از مرگ میترسند. یعنی یک چیز جهانشمول است. پدیدۀ خیلی جدیدی نیست.
یکی از کسانی که خیلی روی اروین یالوم تأثیر داشته، فیلسوف مشهور خودمان است؛ اپیکور و یالوم میگوید که اپیکور اولین اگزیستانسیال سایکوتراپیست بود. اولین رواندرمانگر وجودی بود. هدف اپیکور رسیدن به آرامش و حالتی بود که به آن میگفتند Ataraxia. اترکسیا کلمهای است که اولین بار فیلسوف یونانی پایرو Pyrrho استفاده کرد و اپیکور هم از آن استفاده میکند و رواقیون هم خیلی از آن استفاده میکنند. منظور رسیدن به حالت بیترسی و عدم تلاطم است. یعنی ایجاد یک آرامش درونی. از جمله مثلاً در زبان روزمره، حالت ایدئال برای سربازانی که به جنگ میروند اتراکسیا است، یعنی برای یک فرمانده سربازی که از مرگ نمیترسد، تلاطم درونی ندارد، یک سربازه ایدئال است.
اعتقاد اپیکور این بود که تمام ترسها، تمام رنجها و همۀ آن چرکمردگی رنگهای روی پالت، از همان ترس بنیادی از فناپذیری و مرگ میآید. ترس پایان تعطیلات و این ترس در تمام زندگی هست ولی شدت و حدتش کم و زیاد میشود. در سن خیلی پایین در بچههای پیش از مدرسه، پیش از دبستان، بچهها آرام آرام با مرگ آشنا میشوند. مثلاً ممکن است ببینند که یک ماهی عید مرده است. دقیقاً یادم میآید که این خیلی برایم مهم بود و بسیار شگفتانگیز بود که یک ماهیای که در آب غوطهور است و عمود میایستد و شنا میکند، ناگهان کج میشود و میآید روی آب و کاملاً این تغییر حالتی بود که زنگ خطر را برای من به صدا در میآورد و مینشستم ساعتها این ماهیای که داشت میمرد و کج شده بود و آمده بود روی آب را تماشا میکردم. یا آن موقعها ما جوجه رنگی داشتیم و این جوجهها اغلب میمردند و بسیار تجربۀ تلخ و ویژهای بود. بعد اینها را میبردیم طی مراسمی خاک میکردیم یا در همان سنین است که ممکن است اعضای بسیار پیر فامیل برای اولین بار فوت بکنند و بچهها به این موضوع جلب میشوند. این ادامه دارد تا حدود ششسالگی.
یالوم اعتقاد دارد که شبیه همان چیزی که در روانکاوی کلاسیک فرویدی میگویند که آن توجه و کنجکاوی بچه به آلت تناسلی و به مسئلۀ سکس تا حدود مثلاً شش هفت سالگی است و بعد یک دورۀ Latency و خاموشی دارد تا دورۀ بلوغ، کنجکاوی در مورد مرگ هم همینطور است و یکدفعه دوباره از بلوغ و نوجوانی این کنجکاوی و ترس و اضطراب مرگ زنده میشود و مظاهر و تظاهرات خاص خودش را دارد. بدترینش و دردناکترینش این است که گاهی وقتها نوجوانان خودکشی میکنند و یالوم اعتقاد دارد که بخشی از این کار نوعی جذب شدن نسبت به مرگ و کنجکاوی نسبت به مرگ و سعی در آزمون و خطا و در حقیقت دست زدن به آتش و زغال داغ است. یا مثل زبان زدن به یک دندان لق میماند. باز مظاهر دیگرش در دوران ما این بازیهای ویدئویی بسیار خشن است. یا دیدن فیلمهای خیلی ترسناک که بچهها سراغش میروند یا جنون سرعت که در این سن وقتی پشت ماشین مینشینند بسیار سرعت میگیرند یا علاقهمند به مواد و الکل میشوند ، در حقیقت به نوعی میخواهند آن بیخویشتنی شبیه به مرگ را مزه مزه و آزمایش کنند.
بعد دوباره انسان خودش را مشغول میکند با تحصیلات، با عشق، با کار و یک بار دیگر این ترس وجودی در بحران میانسالی سراغ آدم میآید . بعضیها اعتقاد دارند که بحران میانسالی اختراع جامعۀ مدرن است و اصلاً چنین چیزی وجود ندارد. یالوم اعتقاد دارد که یکی از زمانهایی است که دوباره آدم یاد مرگ میافتد. به ظهر زندگی میرسد. از کوه زندگی بالا رفته و حالا میخواهد سرازیر شود و ناگهان یک تلنگر و ضربهای به آدم میخورد. گفتیم که انسان در طول این تجربۀ درازش با این خارش، با این مرده درد و با این زخم کشنده این Mortal Wound ، پروژههای جاودانگی را خلق میکند. مثل ثروتاندوزی، اصرار بر همسان شدن فرزند با والد، سنتها و از دید یالوم مثل مذهب. هرچند که تمام این پروژهها برای انسان کارهای دیگری هم میکنند و اینکه بخواهیم فکر کنیم که فقط هدفشان و فلسفۀ وجودیشان این است، شاید واقعاً درست نباشد. مثلاً مذهب یکی از کارهاش این است که اضطراب آشنایی و اضطراب برخورد با دیگران را کم میکند. یعنی Sense of Community ایجاد میکند. حس اجتماعی ایجاد میکند. در آن مراسم مذهبی حالا چه عشای ربانی باشد چه یک نماز جمعی یا هرچه باشد، افراد احساس میکنند که میتوانند به همدیگر اعتماد بکنند و اختلافاتشان را کنار بگذارند. مثلاً اضطراب صمیمیت را از بین میبرد . حتی مذهب این قدرت را دارد که از شخصیتهای منفی تاریخ هم وام بگیرد. مثلاً دفن کردن چیزی است که در واقع مراسمش را ما از قابیل گرفتهایم نه از هابیل ولی این هم تبدیل شده به جزئی از تشریفات و مراسم مذهبی و به طور کلی یالوم معتقد است که مرگ دست خیلی درازی دارد و برخلاف فروید فکر میکند که مسئلۀ مرگ از مسئلۀ جنسیت و سکس مهمتر است. پس شما اگر روانشناسی یونگ را بخوانید، به ویژه اگر کتاب The Origins and History of Consciousness، ریشهها و تاریخچۀ خودآگاهی از اریک نویمن را مطالعه کنید، آن کهنالگو یا آن نماد «اوروبروس» (آن ماری که حلقه زده و دارد دُم خودش را میخورد)، میبینید که این چرخۀ مرگ و زندگی یک سرش زایش و آفرینش و رابطۀ جنسی و سکس و عشق است و یک سرش مرگ. و این دو تا خیلی به همدیگر نزدیکاند. واقعاً نمیشود گفت که کدامشان اساسیترند. در حقیقت یک دایره است، آن سر دایره که دم مار است، میشود به آلت نرینگی تشبیهش کرد، قسمت زایش است و آن طرف که دهان مار است و این دم را دارد میخورد و اگر که این کار را ادامه بدهد کل آن مار ناپدید میشود. یعنی یک ابهام فلسفی است. یک معمای غیرقابل حل است. و آن مرگ است.
بنابراین آن کهنالگوی اوروبروس Uroboros که یکی از قدیمیترین کهنالگوهای بشر است، هم سکس و رابطۀ جنسی را پوشش میدهد و هم مرگ را. این قسمت البته چیزی است که در کتاب نیست و طور دیگری هم میشود به آن فکر کرد. اگر مرگ نابود شدن و از بین رفتن کامل یا برخاستن خودآگاهی باشد و نوعی بیهوشی و اغما باشد، ما میبینیم که این حالت به صورت گذرا و مقطعی در لحظۀ ارگاسم هم دست میدهد و همانطور که مرگ خیلی اضطرابزاست جالب است بدانید در فرهنگهای زیادی این ارگاسم هم بسیار اضطرابزاست و نباید موقع سکس اتفاق بیفتد. نکوهش شده و حداقلش این است که بسیار رازآلود است. آن از خود بیخود شدن در لحظۀ اوج لذت جنسی، وقتی که به قول معروف میگویند فرد سر از پا نمیشناسد یا در پوست خودش نمیگنجد، شاید نزدیکترین احساس باشد به آن چیزی که افرادی که Near death Experience (تجربههای نزدیک به مرگ) داشتهاند، حس میکنند. ناگهان سبک میشوند، ناگهان رها میشوند و چیزی نمیفهمند. بنابراین این دو تا مفهوم به همدیگر خیلی نزدیکاند و هر دو هم اتفاقاً میتوانند اضطراب ایجاد کنند. البته نباید فکر کنیم که برای همۀ آدمها بلااستثنا مرگ منشأ اضطراب است. حتی از نظر فیزیولوژیک هم این دو تا مسئله به همدیگر ارتباط دارند.
شاید بعضیها ندانند که یکی از چیزهایی که برای برخی افراد ممکن است اوج لذت جنسی ایجاد کند، حالت نیمهخفگی است و چیزی که در پزشکی به آن میگویند Asphyxia. یعنی پایین افتادن سطح اکسیژن خون در مراکزی از مغز میتواند لذت جنسی ایجاد کند و ارگاسم ایجاد کند. دیده شده که بعضی از افرادی که به وسیلۀ دار زدن اعدام میشوند ، دچار انزال میشوند و حتی بعضی افراد در موقع اوج لذت جنسی از پارتنرشان میخواهند که دست روی گلویشان بگذارد و حتی متخصصان پزشکی قانونی با این حالت خیلی آشنا هستند که بعضی افرادی که استمنا میکنند، با بستن یک طناب به گلوی خودشان و حالت نیمه آویزان از یک جایی، سعی میکنند که لذت ارگاسم را بیشتر کنند و گاهی وقتها به صورت تصادفی این دار زدن به صورت کامل اجرا میشود و اینها خفه میشوند و موارد آن را متخصصان پزشکی قانونی میشناسند و در پزشکی قانونی یک امر خیلی عجیب و غریب و نشنیدهای نیست .
بنابراین میبینید که حتی به صورت فیزیولوژیک هم مرگ و سکس چقدر موضوعات نزدیک به همی هستند. اجازه بدهید که دوباره برگردیم به خود کتاب و یکی از چیزهایی که اروین یالوم به ما میگوید. هر کسی به شکلی از مرگ میترسد، اضطرابِ مرگ آدمها رنگبندی دارد. شکلهای مختلف دارد و باید رفت در دل این موضوع و از مراجع پرسید که تو از چه چیز مرگ دقیقاً میترسی؟ ممکن است یک نفر به شما بگوید که من از فراموش شدن میترسم، احساس میکنم مثل یک نقاشی روی دیوار مدام کمرنگ میشوم تا پاک شوم. یک شخص دیگر ممکن است بگوید که من از تنهایی میترسم، یعنی احساس میکند که مثلاً آن بالا روی زمین همهاش مهمانی است و او در یک تابوتی در زیر زمین در تاریکی گیر کرده و تنهاست. دیگر هیچ کس با او حرف نمیزند. هیچ کس آدم حسابش نمیکند. یکی دیگر ممکن است از این بترسد که رویش خاک میریزند، از آن سردی و وزن خاک میترسد. به قول پروین اعتصامی «خاک در دیده بسی جانفرساست، سنگ بر سینه بسی سنگین است». بنابراین ما هر کداممان به شیوۀ خودمان مرگ را شخصی میکنیم و این اضطراب مرگ را میشود بیشتر کاوید و یالوم به درمانگرها توصیه میکند که اشتباه نکنید. این اضطراب مرگ را نشانهای از چیز دیگر ندانید. بروید توی دلش و خودش را بررسی کنید. مثلاً موردی را نقل میکند از خوابهای متعددی که یک دختر پنجساله میدیده است. که یک بشقاب کرم خاکی جلویش گذاشتهاند و این کرمها را فشار میدهد و از او میخواهند که این مادهای که از کرمها بیرون میزند را بخورد و میگوید که این را رواندرمانگران زیادی تفسیر جنسی کردهاند و ارتباط دادهاند به اینکه احتمالاً سابقۀ سوء استفادۀ جنسی و تجاوز وجود داشته است و فروید هم مرگ را یک جایی نمادی از اختگی میداند. اما اروین یالوم میگوید اگر با این مراجع بیشتر کار کنید، متوجه میشود که این مسئله با مرگ پدرش ارتباط دارد و پدرش آدم ترسناک و عصبیای بوده است و میگوید برای چنین افرادی من مراقبه بر سر قبر توصیه میکنم.
حالا چه به صورت ذهنی چه به صورت فیزیکی رفتن به آنجا و فکر کردن را توصیه میکند و وقتی که این دختر مراقبه را انجام داد شعری یادش آمد با همین مضمون و با همین صحنههای بشقاب و کرم و جسد و بنابراین این کابوس اضطراب خالص مرگ است. ربطی با مسئلۀ جنسی در این مورد ندارد و ما نباید خیلی ساده به قول معروف فکر کنیم آدمها سرراست به این اضطراب اعتراف میکنند و متوجهش هستند. میتواند خیلی خیلی پیچیدهتر باشد. مثلاً یالوم میگوید مادری پیش من آمد که حالتهای اضطراب بسیار شدید و افسردگی داشت و علت ظاهریاش و علت مستقیمش اعتیاد پسرش بود. اینجا اینطور باید از این فرد سؤال کرد که چه چیزی از اعتیاد پسرت قلب تو را میشکند و برایت خیلی دردناک و سنگین است؟ پسرت یک آدم بزرگسال است. حق انتخاب داشته، آزادی داشته و این روش زندگی را انتخاب کرده است. یا به شکل دیگری به این نگاه کنیم؛ دنیا به آخر نرسیده است، ما شاید بتوانیم پسر شما را به زندگی برگردانیم. شاید اعتیادش قابل درمان باشد. یعنی باید بپردازید به اینکه اضطراب این خانم، درد و رنجی که دارد از اعتیاد پسرش تجربه میکند ، یک حالت اغراقشده شده است. این زخمی که حس میکند چیست؟ و میگوید وقتی که خوب این خانم را بررسی کردم، رؤیاهایش را کاویدم و مدتی با او کار کردم، دیدم که این پسر پروژۀ جاودانگی این خانم است و این خانم از زندگیای که به پای این پسر گذاشته دارد میسوزد.
راهی که توانستیم به این خانم کمک بکنیم؛ وقتی مادر اضطراب دارد، وقتی که تحکم میکند و وقتی که سلطهجو میشود آن پسر هم شاید قضیۀ اعتیادش پیچیدهتر میشود و گره بخورد. اروین یالوم میگوید وقتی این خانم شغلش را عوض کرد و کاری را در پیش گرفت که بیشتر دوست داشت، کمی آرام شد. اضطرابهایش کمتر شد و از اینکه میتواند کاملتر زندگی کرده باشد و همه چیز زندگیاش را به این پسر گره نزده است، آنوقت رابطه کمی عادیتر شد و آن پسر هم توانست آرام آرام از این وضعیت بیاید بیرون. روانکاو و رواندرمانگری که دسترسی دارد به کلینیک و میتواند تجربه کند، ممکن است به نتایجی برسد که با آن چیزی که آدم فکر میکند متفاوت باشد. مثلاً در جلسۀ قبلی گفتیم که اروین یالوم علاقه به گروهدرمانی را پیوند زد با موضوع درمانگری وجودی. یک گروه درست کرد از بیماران سرطانی. ممکن است ما فکر کنیم همه مبتلایان به سرطان افسردهاند و همه غمگیناند و دچار ترسها و اضطرابهای شدیدند، اما اروین یالوم دید که یکسوم اینها اتفاقاً به شدت تهییج شدند و یک جان دوبارهای پیدا کردند و روش و منش زندگیشان را به سرعت عوض کردند.
از جمله اتفاقی که برایشان افتاد این بود که «نه گفتن» را یاد گرفتند. بسیاری از ما در زندگی خیلی راحت از وقتمان بذل و بخشش میکنیم میرویم دنبال کارهایی که پروژههای اصلی ما نیستند و وقتی که یک کسی مرگ را در چندقدمی خودش میبیند خیلی محکم نه گفتن را یاد میگیرد. بعد دید اینها به درک زیبایی بسیار حساس شدند. رفتند دنبال هنرهایی که مدتها در زندگیشان خاموش مانده بود. بعد پوستکلفت شدند. یعنی آن دلخوریها و آن برخوردنهای ریز که در زندگی مرتب پیش میآید برای اینها خیلی کمتر شد. حتی میگوید یکی از این مراجعان سرطانی مستقیم به من گفت دکتر کنسر رواننژندی و Neurosis را خوب میکند، اصلاً درمان نوروزیس، کنسر است.
همۀ آن غرهایی که آدم از زندگی دارد، از پشت ترافیک، از کارهای روزمره، از همسرش، از بچههایش، از اوضاع روزگار و اوضاع دنیا، همۀ این غرهای ریز ریز با کنسر خوب میشود. اصلاً یکدفعه آدم یادش میرود و اروین یالوم به این میگوید شوکتراپی و میگوید آن داستان چارلز دیکنز، اسکروچ هم در حقیقت شوکتراپی بود. وقتی کریسمس آینده را دید ناگهان فهمید که باید مسیر زندگیاش را عوض کند و آن چیزهایی که در زندگی مهم است فقط پول درآوردن نیست. اروین یالوم میگوید که اینها را باید اسمشان را گذاشت تجربیات بیدارکننده، تجربیات بیداری. مثلاً یکدفعه بیماری لاعلاج گرفتن، کنسر گرفتن و اینها را برای ما میشمرد. میگوید که یکی واکنش سوگ است. تجربۀ مرگ عزیزان یا مرگهایی که برای ما مهم است. مثلاً مرگ هم سن و سالها خیلی مهم است. یکدفعه انگار که بلیت خودمان میآید رو و یکدفعه میترسیم. نوبتمان نزدیک میشود. یا مرگ پدر و مادر یکی از دلایل اضطرابش این است که انگار پدر و مادر بین ما و مرگ فاصله انداختهاند و در حقیقت یکی از آن پشتوانهها و یکی از آن ابزارهای اطمینانبخشی به اینکه همه چیز خوب است، نترس همه چیز درست میشود، من مواظبت هستم، پدر و مادرند. وقتی پدر و مادر برداشته میشوند ناگهان نوبت ما میآید رو و یک بحران اگزیستانسیال بسیار بزرگ است. یکی دیگر وقتی است که بچهها بزرگ میشوند و از خانه میروند. مثلاً ازدواج میکنند یا میروند دانشگاه. تولدهای جدید، تولد در دوست و فامیل و آشنا. یکی دیگر کابوس است.
رواندرمانگری اگزیستانسیال به صورت مفصل از تفسیر خواب فروید استفاده میکند و مرتب یالوم این را نقل میکند که فروید گفته بود که شاهراه ما به ناخودآگاه رؤیاها و کابوسها هستند. Via Regia – Kingly Road. بنابراین ما از کابوسها خیلی میتوانیم راجع به مرگ چیز در بیاوریم و هر فردی میتواند یک دفترچه داشته باشه و خوابهایی که در مورد مرگ است و با این مضمون در ارتباط است را میتواند یادداشت کند و به آنها فکر کند و راجع به آنها حرف بزند.
اجازه بدهید که این موضوع را همینجا نگه داریم و از این سرنخهایی که به دست آوردیم استفاده کنیم تا جلسۀ بعدی. پس این یک سؤال؛ چه خوابهایی دیدهایم که مضمون مرگ داشته است و ازش چه به دست میآید. رویکرد ما به مرگ چیست. ترسناکترین لباس مرگ برای ما چه لباسی است. از چه چیزش بیشتر از همه میترسیم. دوماً حسرتهای بزرگ زندگی ما چیست؟ اگر بشنویم که مدت زیادی زمان نداریم، کدام حسرت برای ما میآید به سطح و به آن فکر میکنیم؟ سوماً تجربیات بیدارکنندۀ ما در زندگی چه چیزهایی بودهاند؟ آیا مثلاً یک جلسۀ دیدار دوباره یا مثلاً یک مهمانی با همسالان و فارغالتحصیلان و دانشجوهای قبلی و دوست و رفقا بوده؟ آیا از دست دادن کار بوده است؟ چون خیلی وقتها کار برای ما معنا ایجاد میکند در زندگی و در آن کار که غرق میشویم اصلاً دیگر گذر زمان و آن اتفاق پایانی و نهایی را بهش فکر نمیکنیم، ولی وقتی کارمان را از دست میدهیم یا بازنشست میشویم،اگهان زندگی از معنا تهی میشود و آدم یاد مرگ میافتد. به اینها هم فکر کنیم. تجربیات بیدارکنندۀ ما از چه جنسی بودهاند. بیشتر یادمان بیاید که همه در یک قایق نشستهایم و همسفر هستیم در این شب تاریک و بیم موج و گرداب حائل.
دکتر ایمان فانی
ویراستار: الهام نوبخت