خواب نامتقارن یا تک نیمکره
می 26, 2021تفکر واگرا بخش دوم
ژوئن 1, 2021
تفکر واگرا بخش اول
این ویدیو بخش اول سخنرانی دکتر ایمان فانی در برنامه صبح خلاق درباره تفکر واگرا است و به ارتباط این تفکر با آینده، اضطراب و تکامل میپردازد.
متن سخنرانی:
طاعون، قحطی، جنگ و مرگ!
در فرهنگ سنتی اروپای مسیحی به اینها اسبهای ارابه آخر الزمان میگن و بر اساس یک سری متون مثل مکاشفات یوحنا یا پیشگوییهای حزقیال نبی، اعتقاد داشتند که این چهار سوارکار پیش از آخر الزمان، کره زمین رو مورد تاخت و تاز قرار میدن و در واقع یک نمودی بود از ترسها و اضطرابهاشون و احتمالاتی که درباره آینده میدادند؛ احتمال وقوع پاندمیها که در تاریخ هرگز کم نبوده، احتمال وقوع جنگ، احتمال وقوع قحطی و همیشه در طول تاریخ یک ایده دیگر هم وجود داشته، یک انتخاب دیگه هم در مورد آینده وجود داشته و اون پیشرفت انسان بوده که در دوره ما شاید بهترین نمودش همون باور به خدا گونه شدن انسان باشه، انسان خداگونه؛ که اتفاقا اون هم فقط جنبه مثبت نداره. بلکه یک عدهای از این میترسن که انسان مقهور ساخته خودش یعنی هوش مصنوعی بشه.
پس میبینیم که هر چقدر ما پیشرفت کردیم، در حقیقت در تشخیص اینکه در آینده قراره چه اتفاقی بیفته، ماهرتر نشدیم، بلکه همون انتخابها، همون گزینههایی که در گذشته پیش روی ما وجود داشته، الان هم وجود داره. شاید دلمون میخواست که فقط یک آینده وجود داشت تا بتونیم برای اون آینده برنامه ریزی بکنیم. برای اینکه هر کدوم این گزینهها راه و روش برخورد متفاوتی رو میطلبند، رویکرد یکسانی رو نمیشه در مقابلشون داشت. در واقع یکی از ترسناکترین صحنههایی که انسان میتونه باهاش رو به رو بشه، همیشه دو راهی ها هستند: (Fork in the road).
دو راهیها برای انسان، حتی به صورت نمادین، حتی در فیلمها، حتی در داستانها، هم اضطراب ایجاد میکنند، از این بابت که شما ممکنه قدم در راه نادرست بگذارید و به نتیجه نادرست برسید، انتخاب نادرست بکنید و هم اون راهی رو که انتخاب نکردید، باعث یک نوع حسرت در وجود شما میشه که بهش میگن در انگلیسی FOMO: fear of missing out. ترس از، از دست دادن، از جماعت عقب افتادن، این ترس از دو راهی، ترس از گزینههای متعدد در آینده، اونقدر قوی بوده همیشه در طول تاریخ که حتی میشه بازتابش رو در ادبیات دید؛ شاعر معروف آمریکایی، رابرت فراست، یک شعری داره به نام راهی که انتخاب نکردم یا راهی که برنگزیدم: The road not taken. که اتفاقا دقیقا در مورد همین موضوع هست که در یک جنگلی به یک دو راهی میرسه و به این فکر میکنه که باید یکی رو انتخاب بکنه و قطعا دیگه هیچوقت به این دو راهی برنخواهد گشت که اون یکی راه رو بره. برای اینکه هر دو راهی به دو راهیهای بعدی در زندگی منتهی میشه و تقریبا این شبکه انشعابات هیچوقت ما رو به اون نقطه اولیه بر نخواهد گردوند.
و بازتاب این قضیه در فلسفه هم اتفاقا کوچک نیست. شاید بشه گفت که مفهوم angst، دلهره، مفهوم حتی تهوع که ژان پل سارتر ازش حرف میزنه، در واقع اشاره به همون امکان انتخابهای نامحدود یا گزینههای نامحدود در آینده داره. یا مثلا در کتاب یا این با آن، از سورن کی یر کگور، دقیقا به همین مفاهیم اشاره میشه. اما چرا انقدر این تفکر و این انتخابهای متعدد، گزینههای متعدد برای ما اضطراب زاست؟ برای اینکه این رو متوجه بشیم باید به انواع تفکر برگردیم و اونها رو مطالعه بکنیم.
به طور کلی ما دو نوع تفکر داریم. تفکری که ما بیشتر باهاش آشنا هستیم، تفکری که بیشتر باهاش سر و کار داریم و در حل مسئله ازش استفاده میکنیم، تفکری هست به نام تفکر همگرا یا convergent thinking. در واقع شما وقتی که تست چهار جوابی میزنید، دارید از بین گزینههایی که همین الان پیش روتون هست و به شما داده شده از قبل، سه تا گزینه رو خط میزنید و یک گزینه رو انتخاب میکنید. یعنی تشخیصهاتون رو در حقیقت narrow down میکنید، معطوف میکنید به یک نقطه، یک انرژی ذره بینی یا لیزری ایجاد میکنید و یکی از گزینهها رو نهایتا برمیگزینید. یا اگه بخوایم بهش فکر کنیم، اون حس خوبی که جبر و مثلثات به ما میده، وقتی یک معادله بزرگ جبر یا مثلثات رو حل میکنیم، در واقع همین اتفاق میفته. یعنی پارامترها رو از دو طرف معادله خط میزنیم و نهایتا به اون جواب شیرین یک یا صفر یا برابر شدن عدد دو طرف معادله میرسیم و میتونیم بگیم که حتی یک المان عاطفی هم با خودش داره، یعنی یک احساس خوش پیروزی و یک احساس راحتی و رهایی به ما میده اتفاقا.
اما ریشههای این تفکر، تفکر convergent یا تفکر همگرا چی هست؟ این تفکر در جهان جانداران اونقدر ریشه داره و اونقدر سابقه تاریخی داره که ما میتونیم در واقع از نظر تکاملی ردش رو در پروسه شکار، در روند شکار کردن بگیریم. وقتی که این شکار اتفاق میفته، اون موجودی که شکار هست، در حقیقت داره از جونش دفاع میکنه و مسئله براش مسئله مرگ و زندگیه و فرار کردن. در حقیقت این نفع رو براش داره که میتونه مدت بیشتری به زندگی ادامه بده. اما شکارچی تنها امتیازی که دریافت میکنه از این تعقیب، یک وعده غذا هست. بنابراین میبینیم مسئله روی کاغذ برای شکار شاید مهمتر باشه از مسئله برای شکارچی. بنابراین شکارچی از نظر دستگاه زیستی و تکاملی باید به نحوی مجهز باشه که بتونه از بین همه اون گزینههایی که براش وجود داره، یکی رو روش قفل کنه، روش زوم بکنه و در حقیقت بتونه همه چیز دیگه رو از ذهنش پاک بکنه و فکرش رو همگرا بکنه تا اینکه بتونه شکارشو انجام بده. این موضوع انقدر مهمه که اصلا استراتژی دفاعی استتار برای اونهایی که قراره شکار بشن روی این تشکیل شده، یعنی کسی که ممکنه شکار بشه سعی میکنه تفکر همگرای شکارچی رو مختل کنه و به هم بزنه. علتی که رنگ پوست گور خرها اینجوری راه راه هستش، در واقع قایم شدن در ساوانای آفریقا شاید نباشه، و اگه خوب فکر کنیم، در مناظر ساوانای آفریقا، جایی که گور خرها زندگی میکنن، شاید همچین رنگ پوستی خیلی به استتار کمک نکنه. کاری که اینها میکنند اینه که در همون گله خودشون استتار میشن و در حقیقت نوعی بینایی اون ببر یا شیر رو به هم میزنند و باعث میشه شیر نتونه روی یکی از اینا تمرکز کنه، یکی از اینها رو از گله جدا کنه و شکار کنه. یعنی در حقیقت دارن با تفکر همگرای اون شیر یا ببر مقابله میکنند. گیجش میکنند و جلوی قفل شدن شکارچی روی هدف رو به این ترتیب و با این شیوه استتار میگیرند.
حتی از نظر شیمیایی، واسطه شیمیایی یا نوروترانسمیتری داریم به نام دوپامین که کارش ایجاد توجه، تمرکز و حس پاداشه. یعنی شکارچی باید قبل از اینکه شکارش رو بگیره یک امیدی داشته باشه، یک احساس مثبتی داشته باشه از اینکه میتونه موفق بشه. مثل دلهرهای که عاشق تجربه میکنه وقتی که روی هدفش قفل میکنه. یا مثل حس خوبی که جویندگان طلا یا جویندگان گنج دارند و احساس میکنند که هر لحظه موفق میشن، در حقیقت یک باور اغراق آمیزی در شکارچی به وجود میاد که حتما موفق میشه. اون احساس خوش «خواستن توانستن است»، در حقیقت شاید واسطه شیمیاییاش دوپامین باشه که هدفش از نظر تکاملی اینه که شکار رو برای شکارچی مقدور، ممکن و قابل حصول جلوه بده تا اینکه شانس شکار بیشتر بشه.
خب این از تفکر همگرا. دیدیم که چه ریشههای عمیق تکاملی داره و چه دستیاران زیستی و شیمیایی هستند که کمکش میکنند. اما تفکر دیگهای داریم به نام تفکر واگرا یا تفکر divergent. این کارش چی هست؟ این نمود و بروزش چیه و چه فایدهای داره؟ معمولا وقتی میخوان از تفکر واگرا حرف بزنن، مثالی که میزنن اینه که شما بیاید همه کاربردهای یک ابزار رو تصور بکنید، مثلا همه کاربردهای آجر. آجر میتونه برای خونه سازی استفاده بشه، اما اگر شما کمی خلاقتر باشید، ممکنه فکر کنید که آجر رو میشه گرم کرد و داخل پتو پیچید برد تو رختخواب و به عنوان یک بخاری ازش استفاده کرد در سرمای زمستان. یا اینکه زد باهاش مثلا شیشه رو شکست. اما من فکر میکنم برای تفکر divergent هم ما باید رجوع کنیم به طبیعت و ریشههای تکاملیاش رو جستجو بکنیم، ببینیم که مصادیق عینی و عملیاش در طول تاریخ طبیعی چی بوده و به کجا میرسه. بهترین مثالی که من براش میتونم پیدا بکنم، گیاهان و جانورانی هستند که بذر خیلی زیادی تولید میکنند یا نوزادان و فرزندان خیلی زیادی تولید میکنند با تکثیر جنسی. هر کدوم از اون دونههایی که گل قاصد تولید میکنه، در حقیقت یک پکیج کوچولو از ماده ژنتیکیه که یک خرده با برادر خواهراش فرق داره. با بذرها و دونههای دیگه فرق داره. در حقیقت هر کدوم از اینها مثل یک احتمال، پاسخ به یک احتمال یک گزینه برای آینده طراحی شدند. مثلا یکی از این دونهها ممکنه که به رطوبت حساس باشه و نسبت به خشکی مقاوم باشه. یا یک دونه، ممکنه که در مقابل اسیدیته محیط مقاومت بیشتری داشته باشه از بقیه. پدر و مادر این گزینههای مختلف رو به تعداد بسیار زیاد تولید میکنند و در حقیقت دارن از یک نوع تفکر واگرای طبیعی و تکاملی استفاده میکنند و هر کدوم از این بچهها رو روانه آینده میکنند به امید اینکه هر کدوم از این آیندهها اتفاق افتاد براش گزینهای وجود داشته باشه و ژنوم اون جاندار از بین نره. باز ماهیها یا قورباغهها یا همه اونهایی که تخم ریزی خیلی خیلی زیادی دارند، میدونیم که تکثیر جنسی اساسا به این علت اتفاق میفته که تنوع ژنتیکی اتفاق بیفته و هر کدوم اینها به یکی از شرایط محیطی که ممکنه در آینده پیش بیاد مقاوم ترند. چیزی که در انتخاب طبیعی یا در فرگشت و تکامل بهش میگن genetic diversity.
اما ممکنه یک نفر بگه که این چیزی که مثال زدی بیشتر بر حسب تصادف اتفاق میفته و غریزه در حقیقت ازش پشتیبانی میکنه، خیلی نمیشه اسم تفکر روش گذاشت، یا اگه تفکر باشه یه تفکر کلان طبیعی و زیستی هستش. در مورد انسان ما از چی میتونیم حرف بزنیم؟ آیا مثال ها و مصداق هایی از این داریم که این هدفمند باشه و توأم با تعقل و خرد باشه؟ بله، و اگه بخوایم در تاریخ تکامل گونه انسان بهش فکر بکنیم، شاید این مثال براش از همه چیز بهتر باشه؛ تصویری که الان داریم با هم می بینیم، یه تعدادی استخوان هستش. اولین ذهنیتی که برای آدم ایجاد میکنه، اینه که غذا تموم شد. یعنی غذا خورده شده، گوشت رو خوردن، استخوانها رو باقی گذاشتن. کاربردی از این شاید به ذهنم نیاد، اما اون جایی که نیاکان ما در تاریخ تکامل گونه انسان خردمند به این استخوانها نگاه میکردن، یک زمانی، یک مقطعی در تاریخ به این نتیجه رسیدند که این استخوانها میتونن کاربرد ديگهای هم داشته باشند. و در اون صحنههای به یاد موندنی ۲۰۰۱ ادیسه فضایی فیلم استنلی کوبریک، وقتی که اون گوریل برای اولین بار از استخوان به عنوان یک ابزار استفاده میکنه، به عنوان ابزار شکستن و ابزار اعمال نیرو و قدرت استفاده میکنه، در حقیقت میشه گفت که اولین بار اون تفکر واگرا اتفاق افتاد. یعنی یک ارتباط تنگاتنگی وجود داره بین نگاه هوشمند به عناصر فیزیکی این دنیا به عنوان ابزار و رشد و تکامل تفکر واگرا.
در حقیقت وقتی ما تونستیم پیشرفت بکنیم و به صورت تصاعدی پیشرفت کنیم که پدیدههای فیزیکی این دنیا رو براشون کاربردهای متعددی در نظر بگیریم و تفکر واگرا رو در موردشون بسط بدیم. همون جور که اون استخون در یک پروسه چهار میلیون ساله نهایتاً تبدیل شد به یک سفینه فضایی. و اگه بخوایم دقیقتر بهش فکر کنیم، حتی قبل از اینکه ما بخواهیم از اشیای بی جان این دنیا به عنوان ابزار استفاده کنیم و بهشون با کاربردهای مختلف فکر بکنیم، همین دست خودمون، همین انگشت شستی که میتونست در مقابل چهار انگشت دیگه قرار بگیره، در حقیقت opposable thumb، این اولین ابزار بود. یعنی وقتی که ما تونستیم به بدن خودمون با ابتکار و خلاقیت بیشتری فکر بکنیم، انتظارات بیشتری ازش داشته باشیم، در حقیقت اولین ابزار رو ابداع کردیم یا اولین ابزار رو شناختیم و این ابزار در حقیقت مغز ما رو توسعه داد. یعنی اینجوری نبود که مغز جداگانه توسعه پیدا بکنه، در خلوت مثل یک فیلسوف بشینه مراقبه بکنه و به نتایج مختلف برسه. این یک چرخه بود، یک لوپ بود که در اون ابزار مغز رو توسعه میداد و مغز ابزارها رو توسعه میداد. هرچی ابزارها بهتر میشدند، خلاقیت ما و imagination ما، قوه تصور و خیال ما نسبت به ابزارها گسترش پیدا میکرد.
و این صرفاً یک تئوری نیست. حتی در گونه های دیگری که بسیار با ما فاصله دارند و بسیار با ما فرق دارند، مثلاً نرم تنانی مثل اختاپوس و سرپایان، به دلیل اینکه اندام هاشون، پاهاشون، ابتکار عمل خیلی زیاد ایجاد میکنه و در حقیقت دایره حرکت خیلی خیلی زیادی ایجاد میکنه، جالبه که اونها هم به نوعی هوش دست پیدا کردند. میدونیم که اختاپوس ها اونقدر باهوش هستند که میتونن اگر درون بطری قرار بگیرن، از داخل بطری در رو باز بکنن یا از اسباب بازی خوششون میاد. یا حتی اخلاقهای درونگرا و برونگرا دارند. ویژگیهای بسیار شگفت انگیزی دارند که یکی از مهمترین تئوریها در موردش اینه که به دلیل قدرت آزادی عمل و ابتکار عمل فیزیکی که داشتند، این مغز در یک تانگو، در یک رقص مشترک با اندام رشد کرد و امکانات فیزیکی اون موجود زنده رو بسط و توسعه داد.
پایان بخش اول
دکتر ایمان فانی