پول و شلاق و پیاز
مارس 21, 2020مکتب ذن و سبک ادبی هایکو
مارس 25, 2020
انسان مرکز نمایش نیست
در ادامه مباحث فلسفه مدرسه زندگی به اندیشه انسان محوری یا انسان مرکزی در مقابل ایده های قدیمی تر خدا محور یا طبیعتمحور می رسیم و اثرات روانشناختی آن و جایگزینهای مذاهب کلاسیک در دوران مدرن را بررسی می کنیم.
دوران مدرن ذاتا دیدگاه انسان مدار، انتروپوسنتریک دارد. Anthropocentric از ریشه یونانی انتروپوس Anthropos : انسان. یعنی انسان، تجربهاش و دغدغه اش را در راس نظام طبقاتی میگذارد بالاتر از طبیعت، حیوانات، خدایان و کلا جهان. الان ما به نظر خودمان در مرکز نمایشیم.
ولی همیشه اینطور نبوده است. در سنت مذهبی به آدمها جایگاه مرکزی در دنیا داده نمیشد. در یونان باستان خدایان بالای کوه المپ بودند و انسان برایشان مایه ترحم و سرگرمی بود. در بودیسم طبیعت با همه گیاهان و جاندارانش خیلی مهمتر بود از یک گونه میمون دوپا با شایستگیهای مشکوک.
در یهود و مسیحیت، خدا مرکز بود. زندگی انسان حقیر بود و از خیلی جهات تحسین ناپذیر، در ذهن خداوندی بسیار اعلی مرتبه. با افول مذهب ما فلسفه انسان مدار اختیار کردیم. خودمان را بعنوان مهمترین چیزی که وجود دارد تعریف کردیم. این حرکت را میشود نوعی آزادی تعبیر کرد. داستانهایی که جوامع خدا محور را بنا کرده بود جایگزین شدند با داستانهای غریزی تر قهرمانی انسان، در بیزنس و علم و هنر…
ولی این آزادی رنج غیرمنتظرهای با خودش آورد. یک حس دردآور از بی اهمیتی ما در مقابل آدمهای قوی تر. این حس که واقعا مهم نیستیم در حالیکه باید باشیم. و این طوفانی از حسادت و حس بی کفایتی براه انداخت. جوامع خدا محور یا زیست محور، نگاه ها را به بالا متوجه می کردند و یادمان می آوردند که همه در مقیاس کلان بی مقدار و فراموش شدنی هستیم.
ولی در زمانه ما هیچ نقطه مرجعی ورای انسان نمانده است. هر چه در اینجا و اکنون رخ بدهد را بی نهایت مهم جلوه میدهند. کل وجود همین است که هست. پس…هر چه که بد پیش برود، ما را ناامید یا عاصی کند، تمام افق وجود را اشغال می کند.
اندیشه چیزی بزرگتر، پیرتر، قویتر، عاقل تر و شریف تر از ما که نسبت به آن عشق و سرسپردگی داشته باشیم، دیگر قدرت تسلی دادن ندارد. ولی هر چند به نظر میآید چیزی برای ایجاد حس فروتنی و نسبیت بخشی در انسان نمانده، هنوز چیزهایی باقی مانده است. چیزی که انسان را سر جایش بنشاند و باد دماغمان را خالی کند، الزاما خدایان نیستند.
ممکن است منظره ستاره ها در شب باشد که بر ردای تاریکی نشستهاند. بی شمار، دورتر از خیال…
و این تازه کسر بی نهایت کوچکی از کل گیتی است. از منظر ستاره ها تفاوتهای انسانی همه محو میشوند، همه تنشهای و رقابتها غیر اضطراری میشوند، ما هیچ چیز نیستیم. ولی در محیطهای خودمانی تر هم میشود فهمید ما مرکز دنیا نیستیم: وقتی یک حیوان کوچک می بینیم: مثلا یک اردک یا جوجه تیغی. در زندگی اش هیچ دغدغه ما را ندارد. کمترین کنجکاوی درباره ما نمی کند، از دیدش ما بخشی از پس زمینه غیر قابل درک دنیاییم.
اردکها از دست دزدها، قاضی دادگاه عالی، میلیونرها و آدمای ورشکسته یک جور نان می خورند. فردیت ما به حالت تعلیق در میآید. و این تسلی خیلی بزرگی است. این روزها این حس که ما حقیر و در خلقت بی اهمیتیم، به هم ریخته و تکه پاره شده است. قبلا مذهب به آن نظم میداد، تفسیرش می کرد، مطمئن میشد که فراموشش نکنیم و جایگاه شایسته به آن میداد.
هنوز هم فرصتهایی برای ملاقات با این حس هست، ولی آشفته است، باید خودمون آماده باشیم به این حس رجوع کنیم. هر وقت حس می کنیم کمرمان خم شد یا از درد خودپرستی بیچاره شدیم، وقتی فرصت راه رفتن در صحرا دست میدهد، یا لحظه هایی با یک موجود زنده، باید حواسمان باشد که دوباره با آن حس قاهر تماس برقرار کنیم:
این که خدا را شکر، ما مرکز این نمایش نیستیم!
1 دیدگاه
بسیارعالی.اسم موسیقی که ازش استفاده کردین چیه؟