چرا از زندگینامههای سیاسی نمیتوان سیاست آموخت؟
آگوست 22, 2019نمیتوانیم شاگرد مدرسه بمانیم
آگوست 27, 2019
امروز را دریاب !
این ویدیوی مدرسه زندگی آلن دوباتن به عادت خیالپردازی درباره برنامههای بزرگ آینده میپردازد و به عنوان جایگزین توصیه میکند: امروز را دریاب!
زیاد به این توجه نمیکنیم که دستیابی به خیلی از چیزهایی که امیدشان را داریم، مستلزم زمان زیادی است؛ ماهها یا شاید دههها: کامل شدن یک رمانِ موفق، جمع شدن پول خرید یک خانه یا راه انداختن یک کار جدید، پیدا کردن همسر مناسب یا نقل مکان به یک کشور جدید. در فهرست داغترین آرزوهایمان موارد کمی هستند که در این فصل یا فصل بعد ثمر بدهند، تا امروز غروب که پیشکش!
با همه اینها هرچند به ندرت ولی گاه زندگی انسان را در وضعی میگذارد که امیدهای دور و دراز ناممکن میشود. تصادف میکنید، بدجوری، تا هفتهها مسئلۀ مرگ و زندگی است. حالا هم که از اغما درآمدهاید و برگشتهاید خانه، یک استخوان سالم برایتان نمانده است. تمام بدن کبود شده است و میگرن رهایتان نمیکند. در این مقطع معلوم نیست کی سر کار برمیگردید. اصلاً برمیگردید یا نه. وقتی کسی حالتان را میپرسد، مناسبترین جواب این است که دارم روز به روز میروم جلو.
یا یک آدم 89 ساله را تصور کنید. ذهن تیزی دارد ولی حرکاتش کند و دردناک است، ماه پیش زمین خورده، آرتروز پیشرفتۀ زانو دارد، دیروز توانسته کمی در باغچه کار کند. امروز بعد از مدتها شاید برود مغازه. از پرستارش میپرسید وضعش چطور است؟ «داریم روز به روز میرویم جلو.»
تازه بچهدار شدهاید، یک زایمان سخت. نوزاد زردی داشته و تعویض خون شده است؛ حالا تازه مادر و نوزاد آمدهاند خانه. بچه شبها خیلی گریه میکند، دارو که میگیرد معدهاش خراب میشود ولی دیشب بد نبوده است. امروزهم امیدواریم خوب باشد، اگر هوا خوب بود شاید امروز برویم پارک جلوی خانه گلهای نرگس را ببینیم. کلاً چطور است؟ «داریم روز به روز میرویم جلو.»
شاید اینها سناریوهای افراطی باشند و تمایل طبیعی این است که امیدوار باشیم رخ ندهند ولی آموزههای ارزندهای دارند برای هر کس که مزایایشان را نادیده میگیرد، در واقع برای همۀ ما؛ تفکر امروز را زندگی کردن یادآوری میکند که خیلی موقعها، بزرگترین دشمن ما معجون خطرناکِ امید دور و دراز است و احساس گنگی که با خودش میآورد؛ بیصبری. با محدود کردن افق دید به امشب در واقع کمربند را میبندیم برای یک صعود طولانی و یادمان میآید بهترین راه بهبود اوضاع این است که بیصبرانه منتظر بهبود اوضاع نباشیم.
شاید پُرثمرترین خلق ما سودایی باشد در سکوت که با آن وسوسۀ خشم و سرخوشی را پس بزنیم و با عزم راسخِ توأم با اعتدال، کارهایی را پیش ببریم که بدقلق و سختند؛ کتاب بنویسیم. بچه بزرگ کنیم. امور ازدواج یا یک حمله و فروپاشی عاطفی را سروسامان بدهیم. روز به روز زندگی کردن یعنی کم کردن انتظاراتمان از میزان کنترلی که میتوانیم بر عدم قطعیت آینده داشته باشیم. یعنی درک کنیم که توان این را نداریم که ارادهمان را بر سالهای آینده تحمیل کنیم. بنابراین نباید فرصت یکی دو خوشی کوچک طی ساعات آینده را از دست بدهیم. با نگرشی تازه باید خودمان را خیلی خوشاقبال بدانیم که تا غروب نه مشاجرهای داشتیم نه تشنجی. سیلی نیامده و یکی دو صفحه مطلب جالب خواندهایم. به طور کلی هر چه زندگی پیچیدهتر میشود، باید یادمان باشد که مشتهای گرهکردهمان را باز کنیم و طی مسیر کمی لبخند بزنیم نه اینکه با تعصب ذخایر خوشی را بگذاریم برای بازی فینال در آیندهای دور و مهآلود.
با توجه به وسعت مسائلی که با آنها درگیریم و با دانستن اینکه کمال ممکن است هرگز محقق نشود و اینکه اوضاع میتواند خیلی بدتر بشود، میتوانیم با فروتنی و حقشناسی تازهای بعضی از نعمتهای کوچکی را که همین الان داریم قدر بدانیم. میتوانیم با نیروی تازهای به یک ابر، یک مرغابی، یک پروانه یا یک گل نگاه کنیم. شاید به این پیشنهاد پوزخند بزنیم؛ میشود خیلی امیدهای بزرگتر و شریفتری داشت، تا این مظاهر گذرای طبیعت. مثلاً عشق رمانتیک، غنای شغلی، تغییر سیاسی. ولی زمان ثابت میکند که تقریباً تمام آمال و آرزوهای انقلابی انسان به خسران منتهی میشود. شاید حتی خسرانهای بزرگ.
انسان به مشکلات حلنشدنی روابط نزدیک برمیخورد. به آن شکاف عمیقی میرسد که بین امیدهای شغلی و حقایق در دسترس وجود دارد. انسان میبیند جهان چقدر کند و با چه بیمیلی و افتوخیزی در جهت خیر حرکت میکند. انسان اشراف پیدا میکند به حد و مرز حماقت و خباثت انسانهای دیگر و خیرهسری، خودخواهی و جنون خودش. آنوقت دیگر زیبایی طبیعت را جور دیگری میبیند. دیگر اینها حواس پرت کنهای حقیر در مسیر سرنوشت باشکوهمان نیستند. دیگر توهینی نیستند به بلندپروازیها. بلکه خوشیهای اصیلی هستند وسط سیاهۀ مشکلات، دعوتی به اینکه اضطرابها را در پرانتز بگذاریم و خودخوری نکنیم. جزیرۀ کوچک امیدی هستند در دریای ناامیدی. یک تسلیدهندۀ درست و حسابی که حالا دیگر آدم در یک راهپیمایی عصرگاهی آماده است که شکرگزارشان باشد.
ونسان ونگوک به آسایشگاه روانی سن پل در جنوب فرانسه روانه شد، در می 1889. عقل از سرش پریده بود و میخواست گوش خودش را ببرد. در آغاز اقامتش بیشتر در تاریکی دراز میکشید. بعد از چند ماه کمی قویتر شد و میتوانست توی باغ برود. و اینجا بود که در طی یک جذبۀ متمرکز زیباییشناختی، تنۀ پینهبستۀ کاجهای جنوبی را دید، شکوفههای سیب را، کرم پروانهای را در مسیر یک برگ و از همه مشهورتر، به گل نشستن پیدرپی زنبقهای ارغوانی را دید. در دستانش اینها به نمادهای مقدس یک مذهب جدید تبدیل شدند که ستایندۀ زیبایی متعالی هر روز و امروز بودند. نقاشی گلدان زنبق مطالعۀ احساساتی یک گل معمولی نیست. اثر یک شخصیت کلیدی در فرهنگ غرب است که دارد مبارزه میکند روز را به شب برساند بدون اینکه خودش را بکشد. با دستان یک نابغه محکم چنگ انداخته است به دلیلی برای زیستن.
البته طبیعی است که بر خواستههایمان پافشاری کنیم. برای چه لنگیدن را جشن بگیریم وقتی تمنای دویدن داریم؟ چرا به دوستی رضایت بدهیم وقتی عشق میخواهیم؟ اما وقتی روز تمام شده و کسی نمرده است، دست و پایی نشکسته، دو خط مطلب نوشتهایم و چهار کلمه حرف دلگرمکننده و خوشایند رد بدل شده هم دستاورد بزرگی به دست آمده که در محراب عقل سلیم شایستۀ جایی و مکانی است. خیلی وسوسهکننده و راحت است که به سرمایۀ سالهای پیش رو دل خوش کنیم ولی خیلی عاقلانهتر است که همۀ استعداد قدرشناسی و عشقورزیمان را جمع کنیم و بر سر متاعی ساده و کمادعا بگذاریم: همین روزی که در پیش داریم.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
ویراستار: الهام نوبخت
1 دیدگاه
سلاااام
عاااالی بود
سپاسگزاریم