آیا باید مضطرب باشیم از اینکه اضطراب داریم؟ یا آن را بخشی از شرایط انسانی تلقی کنیم که میتوان حذف و مداوا کرد؟ این متن دیدگاه مدرسه زندگی آلن دوباتن را طرح میکند.
احتمالا شما امروز کمی اضطراب دارید. شاید بخاطر برنامههایی که باید تمام کنید، آدمهایی که باید ببینید، کارهایی که پشت گوش انداختید…
بنظر میآید اضطراب اغلب درباره چیزهای خاصی باشد که انگار اگر بر آنها غلبه کنیم، می رسیم به مرحله آرامش و امنیت پایدار.
ولی واقعا اگر بخواهیم درباره عملکرد جسم و روح صادق باشیم مشکل بزرگتر و بنیادی تر از این حرفهاست؛ گذشته از هر چیز خاصی که الان برایش نگرانیم باید صاف و ساده گفت اضطرابمان در طول زمان ادامه پیدا خواهد کرد. ما تا مغز استخوان و با همه تار و پودمان مضطربیم. ممکن است از امروز به فردا، روی اضطرابهای خاصی تمرکز کنیم که در ذهنمان برفک ایجاد می کنند،اما چیزی که واقعا با آن روبرو هستیم، اضطراب به عنوان یک ویژگی ثابت زندگی است. یک امر غیر قابل اجتناب، وجودی، سمج که بخش بزرگی از زمان محدود ما در این جهان را نابود می کند. ما که با اضطراب شکنجه میشویم طبیعی است که به دام تعدادی رویا بیفتیم به این امید که نهایتا به آرامش برسیم.
بعضی جاها به ویژه شمال اروپا، این رویاها دور و بر مسافرت می گردند؛ اینجا نهایتا زیر آسمان صاف و آفتابی به آرامش می رسیم، جزیره ای که یازده و نیم ساعت و ۷ منطقه زمانی با اروپای سرد فاصله دارد و آبهای گرم پای آدم را نوازش میدهند و با یک پل شناور میرسیم به ویلا…
فقط اگه چند ماه دیگر دوام بیاوریم و یک پول گنده کنار بگذاریم.
یا به آرامش میرسیم اگر خانهمان جوری باشد که واقعا میخواهیم، همه چیز سر جایش باشد، شلوغ پلوغ نباشد، دیوارهای صاف و ساده کمدهای جادار، چوب بلوط ساده و سنگ شکیل…
یا به آرامش میرسیم روزی که به جایگاه مناسب در شرکت برسیم، یا رمانمان فروش برود یا فیلممان فروش کند، یا سهاممان صدها میلیون بیارزد یا وقتی به اتاقی پر از غریبه ها قدم میگذاریم در جا مارا بشناسند.
یا این یکی خصوصیتر است؛ شاید آرامش وقتی بیاید که آدم مناسب در زندگی داشته باشیم کسی که خوب ما را درک کند موجودی که بد قلق نباشد، مهربان باشد، بازیگوش و همدل باشد با چشمهای فکور و دلسوز و در آغوشش مثل یک بچه آرام بگیریم، البته نه دقیقا مثل بچه ها.
مسافرت،خانه، مقام، عشق، چهار ایدئال بزرگ زندگی معاصر که رویاهای ما درباره آرامش دور و بر اینها شکل می گیرد، هر چند امیدوارمان می کنند و انرژی زیادی برایشان صرف می کنیم، بر اضطراب موثر نیستند. اضطراب همچنان در ساحل هست و در خانههای شیک مینیمالیستی و بعد از فروش شرکت و در آغوش بهترین کسی که بتوانید دلش را ببرید.
اضطراب یک موقعیت بنیادی است و وجودش دلایل محکمی دارد؛ چون ما موجودات فیزیکی بشدت آسیب پذیری هستیم، شبکه پیچیده ای از امعاء و احشای شکننده که همه منتظر فرصتاند تا در یک فاجعه زیر پای ما را خالی کنند. اضطراب هست چون ما برای تصمیمات مهم زندگی اطلاعات کافی نداریم و کم و بیش داریم در تاریکی جلو میرویم . اضطراب هست چون خیلی بیشتر از چیزی که داریم را می توانیم تصور کنیم و در جوامعی زندگی می کنیم که حسادت و بی قراری جزء ثابت معادله است.
اضطراب هست چون ما فرزندان گونهای جنگجو هستیم که بارها توسط حیوانات وحشی خرد و پاره پاره شده و ما هنوز در رگ و ریشه مان در آرامش شهرهایمان، وحشت جنگل و بیشه را بدوش می کشیم.
منظور این نیست که نباید برای غلبه بر اضطراب کاری بکنیم، اما مهمترین قدم این است که بدانیم اضطراب همیشه با ما خواهد بود . دیگر لازم نیست از این مضطرب باشیم که مضطربیم. این حس نشانه این نیست که زندگی مان به خطا رفته است؛اضطراب صرفا نشانه این است که ما زنده ایم.
وقتی به دنبال چیزهایی میرویم که فکر کردهایم اضطراب را رفع می کنند، باید بیشتر دقت کنیم. می توانیم همه آن هدفها را دنبال کنیم ولی نه با رویای رسیدن به آرامش. و می توانیم کمتر حرص بزنیم و در نتیجه نهایی تردید کنیم. علاوه بر آن نباید احساس تنهایی کنیم. ما تنها آدمهایی نیستیم که این مشکل را داریم ؛ همه از چیزی که اعتراف می کنند، مضطرب ترند.
حتی پولدارترینها و زوجهای عاشق دارند رنج می کشند. ما انسانها دسته جمعی در اعتراف به احساسمان شکست خوردهایم. باید یاد بگیریم به همه اصطرابهایمان بخندیم. خنده باید بیان شادمانه تسلی بخش ما باشد از این که یک عذاب خصوصی می تواند در یک طنز اجتماعی خوش ساخت به سطح بیاید. و در نهایت باید همدیگر را در آغوش بکشیم، نه از آغوشهای ساختگی مدرن، بلکه از در آغوش کشیدنهای سودایی که فرشتگان نقاشیهای بوتیچلی خوب بلدند، وقتی به زمین میآیند تا به انسانها درباره حقایق وحشیانه زندگی زمینی دلداری بدهند.
شاید رنج ما شخصی باشد ولی دست کم می توانیم دستمان را دراز کنیم به سمت همنوعان و همسایههایی که آنها هم شکنجه و خرد شدهاند،
انگار که داریم در نهایت مهربانی میگوییم: می دانم و درک میکنم.