پردازش احساسات
جولای 23, 2019کتاب بهترین درسهای مدرسه زندگی آلن دوباتن
آگوست 1, 2019
آرتور شوپنهاور
چرا عاشق کسانی میشویم که اگر همجنس ما بودند بهترین دوست ما نمیشدند؟ اصلاً چرا عاشق میشویم؟ این ویدیو به شوپنهاور و ارادۀ معطوف به حیات او از دید آلن دوباتن میپردازد. به نظر میرسد در این ویدیو در شباهت دادن شوپنهاور به بودا کمی اغراق شده است. ممکن است شوپنهاور و بودا هر دو از مسئلۀ رنج متأثر شده باشند اما پاسخ و رویکردشان به این مسئله زمین تا آسمان تفاوت دارد. بدون اینکه بخواهیم درستی یا نادرستی یکی از این دو رویکرد را نشان دهیم، باید بپذیریم آنها که به زندگی معنا میدهند و آنها که معنا را از زندگی سلب میکنند، با استقبال مشابهی مواجه نمیشوند. بودا را اساتید دانشگاهی با کلام شیرینشان به جهان معرفی نکردند که گناهِ ناشناخته ماندن شوپنهاور را به گردن شیوۀ تدریس دانشگاهها بیندازیم. با این همه در اندیشۀ شوپنهاور نکتهسنجی و صداقتی میتوان یافت که باعث شده است این فیلسوف نزد عدهای اگرچه معدود، همان مرتبۀ بودا را پیدا کند.
آرتورشوپنهاور فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم بود، که جا دارد از او یاد کنیم، برای بینشی که در اثر بزرگش به ما میدهد: جهان همچون اراده و تصور، جهان به مثابۀ اراده و بازنمود.
شوپنهاور اولین فیلسوف غربی جدی بود که به بودیسم علاقهمند شد و بهتر است افکارش را یک بازتفسیر غربی و یا پاسخی بدانیم به بدبینی آگاهانهای که در اندیشۀ بودایی وجود دارد. در زندگینامهاش نوشت: «در هفدهسالگی از رنج زندگی متأثر شدم همانطور که بودا در جوانی متأثر شده بود از دیدن بیماری، پیری، درد و مرگ در همهجا. حقیقت این بود که جهان پی افکندۀ کسی نبود با عشقِ عام، بلکه ساختۀ اهریمنی بود خشنود از رنج آفریدگانش.» همانند بودا هدف شوپنهاور تشریح این درد و رسیدن به پاسخی برای مسئلۀ رنج بود. این گناه دانشگاههاست که شوپنهاور را همیشه به سبک خشک آکادمیک تدریس کردهاند. این باعث شده او شناخته نشود، خوانده نشود و پیرویی نداشته باشد. اما در واقع او مردی است که کمتر از بودا شایستۀ داشتن حواریون و مدارس و آثار هنری و صومعه نیست تا عقایدش عملی شوند.
هنوز هم دیر نیست. فلسفهاش با این شروع میشود که اسمی بدهد به آن نیروی آغازین درون ما، که از نظر او از هر چیزی قویتر است، از عقل و منطق و وجدان. شوپنهاور اسمش را میگذارد ارادۀ معطوف به حیات (Der Wille zum Leben). ارادۀ معطوف به حیات نیروی ثابتی است که مجبورمان میکند پیش برویم، به هستی چنگ بیندازیم و همیشه به فکر منافع خودمان باشیم. این نیرو کور است، شعور ندارد و خیلی بدپیله است. بیشتر مواقع ما را مجبور میکند که روی سکس تمرکز کنیم. از نوجوانی به بعد، این اراده در وجود ما وراجی میکند، مدام حواسمان را میبرد به سمت داستانهای شهوانی؛ به کارهای خیلی عجیبی وادارمان میکند، از همه عجیبتر مدام عاشق شدن.
شوپنهاور به عشق احترام میگذاشت، آنطور که به طوفان یا به یک ببر احترام میگذارند. عمیقاً آزرده بود از آن آشفتگی که عشق به جان آدمهای عاقل و باهوش میاندازد، چیزی که به آن میگوییم دلباختن و خاطرخواه شدن. ولی قبول نداشت که این حسها بیتناسب و تصادفی هستند. به نظرش عشق برخاسته از مهمترین پروژۀ ارادۀ معطوف به حیات است: بچهدار شدن.
میپرسد: «این همه غوغا و هیاهو برای عشق از پی چیست؟ چرا این همه اضطرار، جوش و خروش، رنج و تقلا؟ زیرا هدف غایی همۀ عاشقانهها از همۀ اهداف دیگر زندگی مهمتر است؛ و از این رو شایستۀ آن جدیتی است که همه در جستن عشق نشان میدهند.»
رمانتیسیسم بر زندگی غالب است زیرا از دید شوپنهاور، این مسئله ترکیب نسل بعدی را تعیین میکند، بود و نبود و ساختار نژاد انسان در آینده را میسازد. البته ما وقتی با کسی قرار ملاقات میگذاریم به بچههایی که ممکن است داشته باشیم فکر نمیکنیم، ولی به نظر شوپنهاور این به این علت است که عقل و خرد به روند مخفی تصمیمات جدی و واقعی ارادۀ فردی راه داده نمیشوند. این همه فریبکاری برای چیست؟ چون به نظر شوپنهاور ما تولید مثل نمیکنیم مگر اینکه به معنی واقعی کلمه عقلمان را از دست داده باشیم. شوپنهاور سخت مخالف ملال و روزمرگی و حسابوکتاب و فداکاری لازم برای بچهداری بود. به علاوه شوپنهاور میگفت در اکثر مواقع اگر عقل مسئول بود که عاشق چه کسی شویم، آدمهایی کاملاً متفاوت از آنهایی که در واقعیت به آنها میرسیم انتخاب میکردیم. ولی در عمل عاشق کسانی نمیشویم که با آنها خوب کنار میآییم، عاشق کسی میشویم که ارادۀ معطوف به حیات تشخیص میدهد پدر یا مادر ایدئال در پروژۀ تولید بچههای متعادل خواهد بود.
شوپنهاور میگفت همۀ ما کمی از تعادل به دوریم. بیش از حد مردانه، بیش از حد زنانه، بیش از حد دراز، بیش از حد کوتاه، بیش از حد منطقی و بیش از حد تکانهای هستیم. اگر اینها در نسلهای بعدی ادامه پیدا کند و تشدید شود، بشریت طی مدت کوتاهی به چیزی عجیبالخلقه تبدیل میشود. بنابراین ارادۀ معطوف به حیات ما را به سمت کسانی هل میدهد که بتوانند عدم تعادل ما را جبران کنند و مشکلات ما را خنثی.
یک دماغ بزرگ در ترکیب با یک بینی دکمهای چیز بینقصی میشود. به اعتقاد او آدمهای کوتاهقد معمولاً عاشق بلندقدها میشوند، مردهای با طبع لطیف عاشق زنهای جسورتر و مردانهتر میشوند. متأسفانه این تئوری موازنۀ جذابیتها، شوپنهاور را به نتیجهگیری غمانگیزی رساند؛ اینکه آدمی که به درد تولید بچههای متعادل میخورد تقریباً هیچ وقت از نظر روحی مناسب ما نیست، هرچند در ابتدا این را نمیفهمیم چون ارادۀ معطوف به حیات چشممان را به حقیقت بسته است.
نوشت: «تعجب نکنید از ازدواج میان افرادی که هرگز نمیشد دوست هم باشند؛ کسانی به تور عشقمان میافتند که گذشته از سکس، شاید برایمان منزجرکننده، درخور تحقیر و مشمئزکننده باشند.» به باور شوپنهاور قدرت ارادۀ معطوف به حیات در پیشبرد برنامههای خودش به جای برنامۀ خوشبختی ما، مشخصاً در آن لحظۀ ترسناک و در تنهایی بعد از ارضای جنسی خودش را نشان میدهد. نوشت: «بلافاصله بعد از همبستری، صدای قهقهۀ ابلیس را میتوان شنید.»
در نگاه به دورنمای شرایط انسانی، شوپنهاور عمیقا متأثر میشد. ما هم عین حیواناتیم با این تفاوت که خودآگاهی بیشتر، ما را از حیوانات غمگینتر میکند. در متونی دردناک شوپنهاور به زندگی حیوانات مختلف میپردازد، به ویژه روی موش کور تأمل میکند. مینویسد: «این کوتولۀ کریه که در دهلیزهای کور و نمور زندگی می کند، به سختی نور روز به خود میبیند و تولههایش به کرم لزج میمانند، با این همه هر چه بتواند میکند که زنده بماند و نسل خود را تداوم دهد.» ما هم مثل موش کوریم، به همان رقتانگیزی، دیوانهوار سگ دو میزنیم که پیشرفت کنیم. شغلهای خوب میخواهیم تا نامزدهای احتمالی را تحت تأثیر قرار بدهیم. تا قیامت دنبال نیمۀ گمشدهمان هستیم، و در نهایت یک نفر برای مدت کوتاهی اغوایمان میکند. فقط در این حد که یک بچه بیاوریم و چهل سال بعدی را در فلاکت بگذرانیم و تقاص اشتباهمان را پس دهیم.
شوپنهاور همیشه به طرز بامزه و خندهداری از طبیعت انسان دلخور بود. نوشت: «تنها یک خطای مادرزادی وجود دارد، اینکه فکر کنیم وجود داشتن ما برای شاد بودن است. مادامی که به این خطا دچاریم، جهان برایمان پُر از تناقض است. در هر قدم، در صغیر و کبیرِ عالم به ناچار به این تجربه میرسیم که گیتی و زندگی به قصد شاد بودن صورتبندی نشده، هم از این رو صورت سالخوردگان را ناامیدی چاکچاک کرده است.»
شوپنهاور برای کنار آمدن با مشکلات وجود دو راه حل میدهد؛ اولی برای آن عدۀ خاص است که به آنها میگوید فرزانگان. فرزانگان با مجاهدت به ورای مطالبات ارادۀ معطوف به حیات میرسند؛ در خود کشش طبیعی به خودخواهی، سکس و غرور را میبینند و بر آن فایق میشوند. بر غرایز چیره میشوند، خلوتگزین میشوند و از شهرهای بزرگ دوری میکنند. ازدواج نمیکنند و اشتهای شهرت و موقعیت را خاموش میکنند. شوپنهاور میگوید در بودیسم به این اشخاص راهب گفته میشود. ولی قبول دارد که در هر نسل عدۀ کمی چنین زندگیای را انتخاب میکنند. دومین درمان که در دسترستر است و واقعبینانهتر، این است که هر چه بیشتر و تا حد امکان با هنر و فلسفه محشور باشیم، وظیفۀ این دو این است که آیینهای بگیرند در برابر تقلای دیوانهوار و تلاطم درونی غمانگیز ما که ارادۀ معطوف به حیات باعثش میشود. شاید نتوان ارادۀ معطوف به حیات را کشت، ولی با گذراندن یک بعدازظهر در سالن تئاتر، یا با پیادهروی در معیت یک دیوان شعر، میشود از روزمرگی بیرون آمد و زندگی را بیتوهم تماشا کرد.
هنری که شوپنهاور دوست داشت احساساتی و سانتیمانتال نبود. تراژدیهای یونان، کلمات قصار لاروشفوکو و نظریۀ سیاسی ماکیاولی. این آثار دربارۀ خودخواهی، رنج و خودپسندیهایی که در زندگی مشترک اتفاق میافتد بیپرده حرف میزنند و نسبت به نسل انسان نوعی همدردی سوگوارانه، شریف و سودایی ابراز میکنند. بیمناسبت نیست که آثار خود شوپنهاور هم با همین توصیف همخوانی دارد، اینکه رسالت فلسفه و هنر چیست. آثارش به شیوهای سهمگین، تلخ و بدبینانه انسان را تسلی میدهند. به طور مثال میگوید: «ازدواج یعنی هر کاری از دستمان برمیآید بکنیم تا از هم متنفر شویم»، «هر زندگینامهای، رنجنامه است»، «زندگی در ذات بیارزش است؛ تنها به خواهش و خیال باطل سرپاست.»
بعد از مدتی طولانی که سعی کرد مشهور بشود و نشد، و سعی کرد به رابطۀ خوبی برسد و نرسید، در اواخر عمر، نهایتاً مخاطبانی پیدا کرد که نوشتههایش را تحسین میکردند. بیسروصدا در آپارتمانی در فرانکفورت زندگی کرد، با سگش، یک پودل سفید که نامش را گذاشته بود آتمن، روح جهان در سنت بودایی. البته بچههای بیادب همسایه به او میگفتند بانو شوپنهاور. کمی قبل از مرگش، مجسمهسازی یک نیمتنه ازش ساخت که بسیار مشهور شد. در 1860 در 72 سالگی مُرد و به آرامش و آراستگی رسید. یکی از خردمندان روزگار ماست. تندیسش نباید کمتر ازمجسمۀ بودا بیرزد. بودایی که این همه دوستش داشت.
ترجمه: دکتر ایمان فانی
ویراستار: الهام نوبخت
2 دیدگاه
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ,ﺗﺤﻠﻴﻞ ﻫﺎﻱ ﻓﻮﻕ اﻟﻌﺎﺩﻩ و ﺑﺮ اﻣﺪﻩ اﺯ اﻋﻤﺎﻕ ﻭﺟﻮﺩ,ﻣﺨﻠﺼﺎﻧﻪ ﺳﭙﺎﺳﮕﺬاﺭﻡ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺤﻆﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﭘﺎﺳﺨﮕﻮﻱ ﺳﻮاﻻﺕ ﺑﻲ ﺷﻤﺎﺭ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﺑﻮﺩﻩ و ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﻮﺩ
عااااالی بود ، درود بینهایت